شاهزاده کوچولوی ما رایان

خاطرات ما با رایان


باغ ایرانی یه پارک کوچولو ولی واقعا زیبا تو ده ونکه یه باغ که تو فروردین و اردیبهشت پر از گلهای لاله فوق العاده زیباست .

من و رایان با سمانه جون و محمد رهام دوست صمیمی رایان با هم رفتیم و یه روز خیلی خوب رو گذروندیم .

بچه ها کلی با هم بدو بدو کردن ناهار خوردیم یا چند تا بچه دیگه آشنا شدن و هم صحبت . قسمت زمین بازی رفتن و حسابی بازی کردن .

یه روز دیگه تو همون ماه با مامانهای بهمن 89 قرار داشتیم یکی از دوستامون از سسندج اومده بود و بهانه قرارمون اون بود.

یه دوست مهربون که من اولین بار بود میدیدمش .

ما نیم ساعت آخر بهشون رسیدیم با مهربان همسر و رایان پیششون بودیم و برگشتیم .

متاسفانه عکس ندارم نمیدونم چرا.

 

 

یه روز تو همین ماه اردیبهشت یه سری هم به باغ دوستمون زدیم .

رایان خیلی روابطش با بچه ها خوب شده و بدون دخالت من میتونه با دوستاش خوب باشه و بازی کنه

رایان و میلاد

نمیدونین چه پسر زرنگ و باهوشیه وقتی بچه رو رها کنی توی یه باغ بزرگ خیلی خیلی قوی و مستقل بار میاد .

از دالان باغ تاریک چنان خونسرد و راحت میرفت که من وقتی رفتم دنبالش تا دیدم یکمی تاریک شد سریع از ترس برگشتم مردد ولی رایان دید که اون میره پشت

سرش رفت در حالیکه که رایان هم از تاریکی میترسه ولی از شجاعت میلاد شجاع شده بود.

میلاد فکر میکنم یه سال از رایان بزرگتر باشه ولی با دوچرخه بین باغ که کلی چاله چوله داره به راحتی دوچرخه سواری میکنه و وقتی هم میافته زمین چنان جیغی از سمت میشنوه که فکر نکنم تا حالا از پدر و مادرش شنیده باشه .

بدترین اتفاق این ماه این بود که خونه مامانم بودیم یهو رایان صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شد دوباره خوابید و با حالت تهوع بیدار شد تا غروب که تبش هم شروع شد

همون موقع رضا هم حالش بد شد و فهمیدیم هر دو ویروسی شدند.

چند روز پیشش حس کردیم رایان سرما خورده روز تعطیلی بود بردیمش بیمارستان طبی کودکان اونجا خیلی مریض زیاد بود اتفاقا من خیلی نگران هم شدم که الان ویروسی نشیم .

رایان هم علایم سرماخوردگیش خیلی خیلی کم بود اشتباه کردیم بردیمش دکترش هم گفت چیزیش نیست اگه تب کرد استامینوفن بدین همین.

چند روز بعدش دقیقا این اتفاق افتاد.

شب برگشتیم خونه تب رایان رفت بالا ولی کنترلش کردیم بی جون بی جون شده بود اصلا از جاش بلند نمیشد هیچی هم نمیخورد تا یانکه آخر شب دیدیم تبش داره به 40 درجه میرسه رضا خیلی خیلی استرسیه و استرس بیشتری به من میده . وقتی دیدم بی قراره و تو این شرایط نمیتونه به من آرامش بده بدتر استرس منو زیاد میکنه گفتم پاشو ببریمش بیمارستان .

اول رفتیم بیمارستان طبی دیدیم وحشتناک شلوغه و یکی دو ساعت طول میکشه تا نوبتمون بشه .

رفتیم بیمارستان آتیه خلوت بود سریع دکتر دیدیش و گفت نگران نباشین گفت بستریش کنیم گفتم نه فقط تنبش رو پایین بیاریم و سرم بزنیم اگه روبراه نشد بستری کنیم.

بیمارستانها متاسفانه الکی الکی بچه ها رو بستری میکنن هم خیلی آزمایشها میکنن که بدن بچه الکی سوراخ سوراخ میشه و هم اینکه هزینه زیادی رو گردنمون میوفته.

خلاصه که بردمیش توی یه محیط کاملا آروم و خوب و چون کسی نبود آرامش داشتیم بعدش یه بچه دیگه اومد که خیلی غر میزد و گریه زاری می کرد .

رایان ولی خیلی مظلوم خواب بود با دستمال مرطوب تبش رو اول آوردم پایین . چیزی که نمیدونستم این بود که دستمال مرطوب رو باید جاهایی بزارم که خون بیشتری در جریانه مثه زیر بغل کشاله ران و پاها .

بعد براش سرم زدن آروم آروم تبش اومد پایین یه آزمایش ادرار هم گرفتن . نزدیکهای صبح اسهال کردنش شروع شد و این نشونه خوبی بود چون ویروس دارشت دفع میشد .

به محض اینکه سرم گرفت شروع شد معلوم بود آب بدنش خیلی کم شده بود .

دیگه صبح ساعت 7 مرخصش کردن اومدیم خونه و خوابیدیم .

شبش دیگه تب نداشت و فرداش دیگه تونست بیدار باشه و بازی کنه .

اون چند ساعت تو بیمارستان اگه اشتباه نکنم ندیکه 200 تومن هزینه کردیم ولی در آرامش کامل تب بچه مون رو کنترل کردیم .

کاش یه روزی همه پدر مادرها بتونن تو شرایط سخت بچه داری از این امکانات استفاده کنن.

این اسباب بازی رو مامانم واسه رایان همون روز گرفت که روحیه اش خوب باشه .

بعد از خوب شدنش حسابی به غذا خوردن افتاد و روبراه شد.

به امید روزهایی که فقط سلامتی باشه که آرامش بزرگ تو سلامتیه آمین .

 

نوشته شده در یک شنبه 30 آذر 1393برچسب:,ساعت 16:8 توسط مامان و بابای رایان|


سلام

زود اومدم خنده

بعد تعطیلات خیلی خوب عید تصمیم گرفتم رایان رو برم مهد . فکر کردم یه مدت روزی دو ساعت ببرمش تا کم کم عادت کنه .

از خانه بازی سرای محله شروع کردم تا رفتار رایان رو ببینم در ضمن دوست نداشتم خیلی آموزش و باید و نباید نداشته باشه .

روزهای اول خیلی خوب بود رایان یکی دو ساعت میموند ولی وقتی میومدم دنبالش خیلی سریع میگفت که بریم شاید کلا دو سه بار شد که وقتی رفتم دنبالش گفت که میخواد بازم بمونه اونم دلیلش این بود که داشت از بازی لذت میبرد.

روزهای اول خودم که طاقت نداشتم همونجا پشت در مینشستم ولی بعد یه مدت میرفتم پی کارم .

رایان از خود عید شروع کرده بود به ناخن جویدن و کم کم شدتش خیلی زیاد شد انقدر که پوست اطراف ناخنش رو هم میجوید .

خیلی از بچه  های دوستام هم این کار رو میکردن دلیل علمیش اینه که یه اظطراب درونی دارن . دکترش گفت که باید و نبایدهاش رو کم کنین و بهش استرس ندین و با حوصله و محبت بیشتر باهاش رفتار کنین.

خلاصه که روزها گذشت و دیدیم رایان با بی میلی میره خانه بازی تصمیم گرفتم کلاس ثبت نامش کنم . کلاس بازی و شادی و کلاس  نقاشی و کلاس هوش و مهارت نمیدونم چی چی .

کلاس بازی و شادی رو کامل رفت و دوسش داشت . کلاس نقاشی اولا شروع میکرد به گریه کردن که حتما من اونجا باشم و من رو ببینه دوم اینکه اصلا حوصله نمیکرد کلاسش یه ساعت بود و رایان یه ربع بیشتر حوصله نمیکرد  وقتی دیدم داره باعث میشه کلاس به هم بریزه دیگه نرفتیم .

کلاس هوش هم که اصلا حوصله اش نمیگرفت و تمرکز نمیکرد و هر کاری دلش میخواست میکرد و شیطونی .

نظم کلاسشون رو بهم میریخت ؛ البته دوستانش از خودش بزرگتر بودن بچه ها ی 7 8 ساله

دیگه دو تا کلاس آخر اونم نرفتیم .

با شروع شدن ماه رمضون سیستم خواب و خوراک و زندیگمون کلا بهم ریخت . دیگه نرفتیم خانه بازی .

عوضش هر روز میرفتیم پارک.

کم کم دیدم رایان ناخنش رو نمیجوه و خیلی کم این کار رو میکنه دیگه نبردمش خانه  بازی .

الان دیگه رایان ناخنش رو نمیجوه .فکر کنم زود بود براش که تنها بمونه و در واقع اظطراب جدایی داشت .

گذاشتم با گذشتن زمان و بزرگ شدنش ببرمش مهد.

روحیه بچه ها با هم فرق میکنه و پدر و مادر بهترین کسی هستن که میتونن تشخیص بدهن بچه ها شون چطوری هستن .

چیزی که من تو این مدت یاد گرفتم اینه که نیابد از بچه ها خیلی توقع داشته باشیم باید بیشتر بشناسیمشون تا بفهمیم کی آماده شروع یه کاری رو دارن .

عجله هم کار شیطونه وااااااالا.

 

رایان و دوست مهربونش آراد

رایان پلیس میشه

 

یه ماجرا بگم از نقش پلیس بودن رایان . یه شب عمو ابراهیم و خانواده اش منزل ما بودن یه پسر دوم ابتدایی دارن به اسم ایلیا . با رایان حسابی بازی میکردن و شاد بودن ایلیا یکمی شیطونی میکرد عمو جان کم کم دیگه عصبانی شد و بالاخره ایلیا رو دعوا کرد و یه ویشگون از ایلیا گرفت رایان که دید ایلیا چقدر ناراحت شده به من گفت لباس پلیسم رو بپوشون منم پوشوندم یهو اومد جلوی عمو و گفت شما باید جریمه بشین چون کار بدی کردین .زبان درازی

 

 

علاقه رایان به بتمن هم چنان وجود داره بابا رضا که به حرف من گوش نمیده هم براش لباسش رو گرفته و گه گاهی رایان بتمن هم میشه

 

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 19 آذر 1393برچسب:,ساعت 11:30 توسط مامان و بابای رایان|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 28 صفحه بعد



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت