شاهزاده کوچولوی ما رایان

خاطرات ما با رایان


به نام خدا

شب دهم رایان حسابی گریه کرد و ما رو نگران کرد راهیه بیمارستان مفید شدیم و از رایان سونوگرافی کردن و آزمایش بیلی روبین رو دوباره تکرار کردن . پسرمون دل درد هم داشت ما از داروخونه براش قطره کولیکز خریده بودیم ولی دل دردش خوب نشد واسه همین گریپمیچر گرفتیم و مثه آبی روی آتیش بود  ولی خوب دکترها می گن بهتره بالای 1 ماهگی استفاده بشه .

نمی دونم چرا هر کسی یه چیزی می گه و نمی دونم درسته یا نه همه میگفتند نباید 3 روز اول بعد از زایمان گرمی می خوردی و باید تا می تونستی سردی می خوردی . و از پرستار شنیدم که مادرهایی که گروه خونی o دارن بچه هاشون زردی میگیرن . و دکترم هم می گفت اصلا به تغذیه مادر ربطی نداره

روز دهم مهمونا اومدن دیدن رایان و کلی کادو آوردند

روز دهم که جواب آزمایش رو گرفتیم زردی دوباره بالا رفته بود و روی 14 بود . من که تو بیمارستان بودم فهمیدم که این دستگاه رو تو خونه هم میشه برد و اجاره کرد واسه همین دستگاه فتوتراپی رو اجاره کردیم و رایان ما 3 روز دوباره زیره دستگاه بود و وقتی آزمایش گرفتیم روی 9 بود .ما همش نگرانیم که دوباره بالا نره .واسه همین یه دکتره دیگه هم رفتیم و قرار شد من یه 24 ساعت شیرخشک به رایان بدم و بعد دوباره شیر خودم رو بدم . اولش خیلی سخت بود رایان سینه من رو می خواست و من گریه می کردم چون باید شیرخشک میخورد .

فردا باید آزمایش رو تکرار کنیم و جوابش رو برای دکترش ببریم .

توی این هفته یاد گرفتم که تا رایان می خوابه منم بخوابم و اینطوری دیگه کم خواب نمی شم .

 

2هفتگی

عکس اول روزه 11 و دومی روزه 14 رایان ماست .

نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,ساعت 23:34 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

رایان کوچولو ما ساعت 45 : 5 غروب 22 بهمن در بیمارستان چمران به دنیا اومد رایان 3250 کیلوگرم  و قدش 51 سانت است .

اون شب تو بیمارستان نتونستیم بخوابیم و فرداش رضایت دادیم و ساعت 11 اومدیم خونه . همه جا از برف پر شده بود و ما برف رو به فال نیک گرفتیم .

بابا و مامان و خواهر رضا غروب اومدن خونه ما و بعد از اینکه رفتند ما خوابیدیم تازه خوابیده بودیم که رایان شروع کرد به جیغ زدن ...... انقدر کوچولو است که ما زود ترسیدیم و رفتیم دکتر و گفتن دل درد داره . متاسفانه انقدر رایان روزه اول خوابالو بود که شیر کم خورد و ما انقدر خسته بودیم که یادمون رفته بود آروغ رایان رو هم بگیریم و همون باعث دل دردش شده بود .

هفته اول خیلی سخت بود مثه یه شوک بزرگ بود هنوز نمی فهمیدیم چی شده البته بیشترش به خاطره کم خوابی بود مامان و خواهرم پیشم بودند و کلی کمک حالم بودند , حال عمومیم خوب بود ولی چون نمی خوابیدم گیج می زدم

روزه چهارم رایان رو بردیم واسه آزمایش غربالگری و روزه ششم رفتیم بیمارستان چمران پیشه دکتر نریمان واسه اینکه از همون اول رایان تحت نظر باشه و دکتر تا دید گفت زردیش خیلی بالاست ببرین اورژانس واسه بستری . آزمایش دادیم و زردیش روی 17 بود و اون شب بستری شدیم خیلی ناراحت بودیم و من کلی گریه کردم

3 شب و دو روز رایان زیره دستگاه فتوتراپی بود و روز آخر زردیش روی 10 اومد و ما مرخص شدیم , روز اول مامان و فاطمه و رضا اومدن ملاقاتم و من خودم رو سر حال نشون می دادم که یه وقت غصه نخورن  شب دوم خیلی برام سخت گذشت , دوست داشتم رضا کنارم بود و تو خونه بودم  وقتی زنگ می زدم زار زار گریه می کردم .

شب سوم بهتر بود پرستارهای مهربونی کشیک بودند و خانمهایی که بستری بودند هم خیلی خوب بودند و کلی به هم امید میدادیم.

راستی رایان عینه باباشه تمام اندامه بدنش حتی انگشتهای دستش مثه باباشه .

یک هفتگی


عکسهای اولین روزهای رایان به خاطره اینکه خیلی کوچولو بود و لباسهاش همه بزرگ بودند رو نزاشتم . اینجا رایان ششمین روزشه .

عاشقشم واقعا برام مثه عسله من بهش می گم گیلاس چشاش مثه گیلاس می مونه

نوشته شده در دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,ساعت 22:55 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

شب جمعه رضا خیلی بی قرار بود , بیدارم کرد و کلی با من صحبت کرد  از خدا و مهربونیاش گفتیم و راز و نیاز کردیم و اشک ریختیم اولین بار بود تو کل بارداری من انقدر بی قرار بود شاید چون فهمیده بود زایمانم نزدیکه ................ 

صبح جمعه 22 بهمن ساعت یازده صبح خواب بودم که احساس کردم یکی با مشت زد تو شکمم از خواب پریدم و فکر کردم خواب دیدم بر حسب عادت به دستشویی رفتم و یه خون آبه صورتی رنگ دیدم و احساس کردم لباس زیرم زیادی خیس شده .......... لکه ای که دیدم نشانه زایمان بود و می دونستم .

خونه رو مرتب کردم ساک خودم رو نبسته بودم آماده کردم و همه چیزهایی که لازم بود رو برداشتم و چک کردم . ساعت 12 شده بود رفتم رضا رو بیدار کردم و گفتم لکه دیدم گفت پس خانم دکتر که گفت یکشنبه بیا باید همون یکشنبه بریم از جام که بلند شدم دیدم روی تخت خیس شده به رضا گفتم پا شو کیسه آبم پاره شده .

آماده شدیم و به بیمارستان رفتیم ما قبلا تمام مراحل زایمان رو پرسیده بودیم و می دونستیم دقیقا باید چه کار کنیم به اورژانس بیمارستان چمران رفتیم و یه ویزیت گرفتیم و راهی اتاق زایمان شدیم و من کلی با رضا شوخی می کردم و می خندیدم که نگرانی رو ازش دور کنم چند بار هم بهش گفتم ممکنه زایمان از 5 ساعت طول بکشه تا 16 17 ساعت برای همین نگران نشو .

وقتی وارد اتاق زایمان شدم ساعت 1 بود ماما معاینم کرد و گفت کیسه آبت پاره شده و دهانه رحم 3 سانت باز شده وااااااااااااای مرحله زایمان شروع شده بود به مامانم بی اختیار زنگ زدم و با خبرش کردم به دوستم سمیه هم خبر دادم آخه شبه پیشش بعد از مدتها زنگ زد و گفت خواب دیدم زایمان طبیعی کردی و به من می گی راحت بود .

برگه های مربوط به پذیرش رو پر کردم و لباس بیمارستان رو پوشیدم و لباسها رو به رضا دادم و موبایل هم همینطور متاسفانه .

من همش نگران رضا بودم که خیلی دل شوره داشت همش می خواستم تا آخرین لحظه که می تونستم باهاش حرف بزنم که آروم بشه . ولی نگذاشتن موبایلم رو نگه دارم .

توی اتاق یه دختره خیلی چاق داشت درد می کشید و داد می زد اولش ترسیدم دیدم پرستاره که رفت بالا سرش بهش گفت اگه انقدر چاق نبودی الان زایمان کرده بودی ..... دلم برای دختره سوخت حالا چاقه که هست پرستاره توی این شرایط نباید این حرف رو بهش می زد بعدش فهمیدم از دیشب ساعت 8 داره درد می کشه دلم براش سوخت  هی می گفت بیاین منو ببرین سزارین کنین ولی مثه اینکه خانواده خودش هم گفته بودند که راضی به سزارین نیستند .

من همین جور پیاده روی می کردم و همه جا سرک میکشیدم و با پرستارها شوخی می کردم و میخندیدم به من می گفتن خبر نداری قراره چه دادهایی بزنی اون موقع خنده هاتو میبینیم .

یه خانمه دیگه که از من کوچکتر بود هم اومد و درد داشت همون لحظه مامانم و بابام رسیده بودند مامانم اومد تو اتاق لیبر , نگرانی تو چهرش بود کلی با خنده باهاش حرف زدم گفت : نترس این دعا رو بگیر بخون گفتم : نمی ترسم نگران نباش .

خلاصه که ساعت 30 : 2 بود که خانم پرستاره گفت برو تو اتاق .... فکر کنم بدش اومده بود من همش می چرخیدم یه سرم بهم وصل کردند و آمپول فشار بهم زدند و گفتند اگه دردهات شروع شد این ورزشها رو انجام بده تا زایمانت راحت باشه و سر بچه بیاد تو لگن . دردهام شروع شد و همینجور بیشتر می شد همش احساس می کردم دستشویی بزرگ دارم . پرستارها هم یادشون رفت منو تنقیه کنن و منم فکر کردم لازم نیست . خلاصه که کم کم اخ و وای گفتنم شروع شد ولی سعی کردم با داد زدن انرژی خودم رو هدر ندم . خیلی گرسنه بودم صبحانه نخورده بودم و اونا هم نگذاشتن چیزی بخورم چون اگه یه وقتی قرار شد سزارین بشم شکمم خالی باشه .

با شروع دردها همه ورزشها رو به سختی انجام دادم و هر نیم ساعت یه بار میومدن معاینه می کردند . و می گفتن خوبه آفرین

اون دختر چاقه رو بردن واسه سزارین و من و موندم و اون تازه وارده . اون از صبح ساعت 5 درد داشته و دهانه رحمش وقتی بیمارستان بود 5 سانت باز شده بود و خیلی درد داشت و داد می زد . پرستارا همش بهش می گفتن ببین اون داد نمی زنه تو هم داد نزن .

وقتی میومدن بالا سرم می گفتن چه دختره خوبیه داد نمی زنه  تو دلم گفتم عجب آدمایی

خلاصه اینکه اون دختره مرحله اصلی زایمانش شروع شد و بردنش تو اتاق زایمان . من تو اتاق لیبر بودم تنها و همه پرستارها بالا سره اون بودن یکیشون اومد منو معاینه کرد و گفت فول شدی حالا با دردها زور بزن انگار که پی پی داری . با شروع انقباضها که خیلی درد داشت زور می زدم اولش داد نمی زدم ولی دیدم کسی نمیاد بالا سرم و ترسیدم و شروع کردم به نعره زدن ههههههههههههههههه باورم نمی شد انقدر صدام بلند بشه ولی خدایی درد داشتم و با داد زدنها آروم هم می شدم ولی انگار نه انگار که داد می زدم کسی نمیومد بالا سرم . توی اون لحظه مثه اینکه رضا با پارتی اومده پشته در اتاق و با هر داد من سرشو می زنه به دیوار . الهی بمیرم اگه می دونستم هیچ وقت داد نمی زدم خیلی براش سخت گذشته بود

خانم دکتر اومد بالا سرم گفت آفرین خیلی خوبه دو تا دیگه زور بزنی بچه میاد . منم زور زدم و گفت پاشو بریم با کلی درد بلند شدم . تو اتاق زایمان همش یه تخت بود و هنوز استریلش نکرده بودن و من مجبور شدم با اون همه درد اونجا چند دقیقه وایسم بدتر از اون این بود که می گفتن زور نزن ولی خود به خود زورم میومد.

بالاخره رفتم و روی صندلی که شبیه صندلی معاینه بود نشستم و روبروم آینه بود و همه مراحل رو می دیدم 2 تا آمپول بی حسی زدن و با دو تا زور سر رایان رو دیدم و رایان اومد بیرون وااااااااااااااااااااااااای بهترین لحظه زندگیم بود واقعا احساسی بود که نمیشه تعریفش کرد همش باهاش حرف می زدم و متوجه بخیه زدن پرستاره نمی شدم .

رایان رو بردن واسه شستشو و من هنوز داشتم بخیه می خوردم فکر کنم تعداد بخیه ها زیاد بود

بعدشم منو بردند روی یه تخت که استراحت کنم و ابمیوه خوردم و خوابم برد وقتی بیدار شدم رایان رو آوردن تا شیر بهش بدم ولی من هواسم نبود و فقط نگاهش کردم تا اینکه دوباره بردنش و منو هم گذاشتن رو صندلی ویلچر و بردن بیرون رضا بغلم کرد مامان و بابام هم بودن خوشحال بودن منم خیلی خوشحال و سر حال بودم و به رضا گفتم 4 تا بچه هم میارم ههههههههههههههه

شب با مامانم تو بیمارستان بودیم از مزایای زایمان طبیعی اینه که 2 ساعت بعد از زایمان میتونی راحت راه بری بدون هیچ دردری .

من ومامان نتونستیم بخوابیم و تا صبح بیدار بودیم .رایان گیج خواب بود 60 نفر اومدن تا رایان رو بیدار کنن تا شیر بخوره اما انگار فندقم جون نداشت یه میک میزد و 5 دقیقه می خوابید .

فردای اون روز می تونستیم تا ساعت 5 صبر کنیم ولی هم خسته بودیم و خوابمون میومد و هم اینکه برف میومد شدیددددددددددددددددددد ما هم مطمئن بودیم توی این برف کسی نمیاد و ساعت 2 رفتیم خونه .

 

نوشته شده در دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,ساعت 11:48 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

 

رها کنید. همه چیز را رها کنید و به خدا بسپارید. اگر نومید، افسرده، دلسرد، آزرده و غمگین هستید؛ اگر می بینید که علیرغم تلاش هایتان موفق نشده اید، رها کنید. همه چیز را رها کنید و به خدا بسپارید. بگذارید که خداوند هدایت و سرپرستی همه امور زندگی تان را بر عهده گیرد. اگر این کار را انجام دهید، شاهد معجزات بی شماری خواهید بود. – کتاب با خالق هستی نوشته جی. پی. واسوانی

 

شرح هفته 31 :

در اين هفته اندازه كودك شما به حدود 40 سانتي متر رسيده است. وزن او كمي بيشتر از 1360 گرم است و به زودي شاهد يك افزايش وزن ناگهاني در كودكتان خواهيد بود. او همچنين مي تواند سرش را از يك طرف به طرف ديگر بچرخاند. يك لايه چربي هم در زير پوست او در حال جمع شدن است تا او براي زندگي در خارج رحم آماده شود، در نتيجه بازوها سرها و بدن او در حال بزرگتر شدن هستند.

ماه نهم در کتاب ریحانه بهشتی : ماه تولد که خوردن گوشت کبابی و خرما با شیر در شب توصیه شده است .

از این ماه باید هر هفته ویزیت بشم.  هفته 31 یه سونو انجام دادم . دلم می خواست سونو سه بعدی انجام بدم ولی دکترم نگذاشت و گفت بچه رو اذیت نکن پس چرا همه ماه آخر میرن .

وقتی واسه سونو رفتم گفتم سه بعدی می خوام ولی خانم دکتر گفت این طفلکیها با امواج و پارازیت و آلودگی هوا اذیت میشن تو دیگه اذیتش نکن . از این دلسوزیش خیلی خوشم اومد چون دستگاهش کنارش بود خیلی راحت می تونست انجام بده و پوله بیشتری بگیره ولی وجدانش نمیذاشت و فقط تو شرایطی که لازم بود انجام میداد . خلاصه اینکه با این حرفش نظرم عوض شد و فکر کردم وقتی به دنیا بیاد و ببینمش هیجانشم بیشتره .

سونو نشون داد که پسرم سفالیکه یعنی سرش پایینه . پس می تونم زایمان طبیعی داشته باشم

انقدر واسه دادن آزمایش ناشتا دیابت دست دست کردم که آخرش هم نرفتم آخه این ماه خیلی ضعف می کردم و همش در حال خوردن بودم

بدترین اتفاقی که توی این ماه واسم افتاد این بود که سرما خوردم شدید ..........

برف اومده بود حسابی  منم که حرارت بدنم زیاد بود لباس کم می پوشیدم طفلک رضا چقدر به من تذکر داد و حرص خورد و من در عین ناباوری سرما خوردم .

وااااااااااااااااااااااااااااای بدتر از این نمی شد . ماه آخر و سنگینی شکم و بد خوابی و سرما خوردگی ........ حالا حساسیت هم پیدا کرده بودم . تمام بدنم شروع به خارش کرده بود کف دست و پام منو کشت .

توی ماه آخر خوردن دارو اشکالی نداره ولی باز بهتره که خورده نشه . وقتی دیدم سرما خوردگیم داره بدتر می شه استامنیفون و قرص واسه خارشه بدنم رو خوردم . ولی خیلی افاقه نمی کرد 2 هفته تمام خوابیدم . به دوستان نینی سایت سفارش می کردم که تو رو خدا مراقب باشین سرما نخورین ولی خیلیهاشون خوردن

این دو هفته حسابی منو اذیت کرد کم کم داشتم افسردگی می گرفتم چون هنوز کمد هم نگرفته بودیم و من دیگه جون نداشتم زیاد راه برم ..

یه روز رفتیم بقیه چیزهایی که لازم بود رو گرفتیم و کمد هم که سفارش داده بودیم برامون آوردن . اینم عکسه تخت و کمد .


هههههه هنر عکس انداختن ندارم . یه کم بی کیفیت شد بعدا با کیفیتش می کنم

توی این ماه روزی یه لیوان خاک شیر می خورم ولی شنیدم از ماه 9 باید شروع می کردم

20 بهمن وقت دکتر داشتم و دکترم معاینه کرد و گفت دهانه رحمت 2 سانت باز شده و گفت یکشنبه بیا زایمان ............ گفتم : نمی خوام سزارین کنم گفت : لگن به این خوبی داری سزارین برای چی ؟؟؟؟؟؟؟ گفتم : مگه می شه زایمان طبیعی رو از قبل تعیین کرد گفت : اگه می خوای خودم بالا سرت باشم بیا کیسه آبت رو پاره می کنم و بعدش زایمان

من فکر می کردم 2 هفته وقت دارم میرم موهامو رنگ می کنم و یه صفایی به خودم میدم و خرید عید هم می کنم

به رضا گفتم می گه بیا یکشنبه زایمان هر دو شوکه شده بودیم البته من قبلا به رضا گفته بودم که از هفته 37 باید هر لحظه آماده باشیم ولی خودم باور نمی کردم چه برسه به رضا

همون روز قرار بود برم پیشه دوستم تا فیلماشو بهش بدم و توی این مدت همش می گفتیم من زودتر زایمان می کنم اخه دوستم می خواست سزارین بشه و 2 هفته زودتر از من قرار بود زایمان کنه انقدر شوکه شده بودیم که دوستم یادم رفت آخر شب که اومدیم خونه یادش افتادم و گفتم وااااااااااا چرا اون زنگ نزد ببینه که چرا من نیومدم رفتم تو کلوپ نینی سایت که بهش بگم : دیدی بالاخره من زایمانم زودتر شد که با خبر شدم کیسه آبش پاره شده و بیمارستانه خیط شدم 

خلاصه که دو دل شدیم گفتیم شنبه میریم مطب خانم دکتر و ازش می خوایم که یه هفته دیگه زایمان کنم اگه بشه

قرار شد پنجشنبه دوتایی بریم بیرون و برای آخرین بار 2 تایی خوش بگذرونیم   و جمعه هم برم آرایشگاه

 

نوشته شده در دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,ساعت 9:22 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

 

اوشو: زندگي ابدا اسراراميز نيست بر هر برگ درخت، بر هر ريگ ساحل، زندگي را ميخوانيم، اين زندگي است که در هر پرتو افتاب مي رقصد هر آنچه ميبيني، خود زندگي است با تمام زيبائي

 

شرح هفته 30 :

اندازه كودك شما كمي بيشتر از 39.3 سانتي متر شده است و وزن او حدود 1350 گرم مي باشد. مايع آمنيوتيك اطراف او اكنون حدود 700 گرم است اما با گذشت زمان كودك شما رشد كرده و حجم بيشتري از رحم را به خود اختصاص خواهد داد و در نتيجه حجم مايع آمنيوتيك اطراف او كاهش خواهد يافت. چشمان او باز و بسته مي شوند، او قادر است بين تاريكي و روشنايي تمايز قائل شود و حتي مي تواند حركت يك منبع نور را به سمت عقب و جلو دنبال كند. هنگامي كه كودك شما متولد شود چشمانش را در بيشتر طول روز بسته نگه مي دارد. هنگامي كه چشمانش را باز مي كند مي تواند به تغييرات نور واكنش نشان دهد. اما ميزان دقت بينايي او تنها 20/1 (يك بيستم) است، يعني فقط اشيائي را دقيقا تشخيص مي دهد كه تنها چند سانتي متر با صورت او فاصله داشته باشند. بينايي طبيعي در بزرگسالان (براي افراد سالم) برابر با 20/20 (بيست بيستم) است.

ماه هشتم در کتاب ریحانه بهشتی : ماه زیبائی . خوردن عسل و سرکه سیب هفته ای یک بار و انار شیرین توصیه غذایی است .

 

کم کم داره زمان پنگوئن شدن فرا می رسه خوشبختانه اضافه وزن به صورت نرمال داره پیش می ره و من همچنان در حال رژیم هستم البته خیلی هم رعایت نمی کنم .

چیزی که از قدیمیها شنیدم اینه که از این ماه کمتر گرمی بخورم البته توصیه می کنن اصلا نخورم و تا می تونم خنکی بخورم  مثله شربت خاکشیر و عرق کاسنی و هندوانه و..........دلیلشم اینه که نینی ها زردی نگیرن .

من خیلی تنبلی کردم و سردی زیاد نخوردم ولی تا تونستم گرمی رو کم خوردم  .حالا باید ببینیم چی می شه .

چیدن اتاق و خرید لوازم تقریبا داره تموم می شه . فقط چون رضا کارش زیاد شده هنوز وقت نکرده بریم کمد هم انتخاب کنیم .

وقتی 30 هفته بگذره ماه هشتم تموم میشه .

 

نوشته شده در دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:,ساعت 8:57 توسط مامان و بابای رایان|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت