شاهزاده کوچولوی ما رایان

خاطرات ما با رایان


این اولین باره فکر کنم سی امین روز از ماهی که قرار بوده بنویسم رو مینویسم آدم میتونه تغییر کنه خنده

اول اینکه شیرینترین مناسبت زندگی ما اول شهریور سالگرد عقد من و رضا بود .برنامه ریزی کرده بودیم که همکار رضا ما رو برای شب 1 دعوت کرد و ما هم پذیرفتیم من پیشنهاد کردم بدون رایان بریم ولی رضا قبول نکرد.

رفتیم و رایان نگذاشت یه بازی درست حسابی بکنیم . فوتبال دستی بازی میکردیم میومد شکایت که هیچکی نباید بازی کنه , سعی کردیم سرگرمش کنیم ولی تا صدای هیجان رو میشنید بدو بدو میومد بساط بازی رو بهم میزد .

یه بار که اومد گفت بازی نکنین شما بلد نیستین و چوچولو هستین .

بازی کینکت رو هم از نزدیک منزل دوستمون دیدیم و بسیار جالب اومد از نظرمون و سعی داریم زودتر تهیه اش کنیم که اوقات خوبی رو با هم بگذرونیم .

خلاصه که به ساز آقا رایان رقصیدیم و ساعت 2 شب اومدیم خونه. روز بعد تصمیمون این بود که بریم باغ وحش ( من و رضا عاشق حیوانات هستیم و از دیدنشون لذت میبریم ) ولی خیلی شلوغ بود و رفتیم کنار دریاچه و بعدش هم رفتیم شهربازی ارم .

وقتی رایان 1 سالش بود برده بودیمش که چند تا بازی کم هیجان و مخصوص خودش رو سوار کردیم اون موقع خیلی کوچولو بود و فقط نگا میکرد ولی دفعه های بعد میترسید و اصلا راضی سوار بشه , تو شهربازی هم فقط تماشا میکرد و خوراکی میخورد.تا اینکه گفت میخواد سوار رالی بچگونه بشه ما هم خوشحااااااااال سوارش کردیم فکر کردم ممکنه وسط راه گریه کنه و بگه میترسم با مسئولش صحبت کردیم که امکانش هست اگه ترسید نگهش دارین که ایشون هم قبول کردن .

اما رایان انقددددددر خوشش اومد که 9 بار سوار شد  1 بار که پیاده اش کردیم تا بریم انقدر گریه کرد که بازم بازم برگشتیم دیگه داشت صفش شلوغ میشد که راضیش کردیم که بریم .

بعدش هم رفتیم شام خوردیم . هدیه من هم یه ست صندوقچه 3 تایی بود که خیلی دوستش دارم .

3 شهریور دوستای نینی سایتی خونه ما دعوت شدن همه هم اومدن و خیلی خیلی خوش گذشت. بچه ها تو حیاط آب بازی کردن , عصرونه نون و پنیر و خیار و گوجه خوردیم که خیلی مزه داد .بعدش هم رایان رو ساعت 6 فرستادم پیش بابا رضا تا بتونیم یه کمی آهنگ بزاریم آخه رایان اصلا نمیگذاشت و یمگفت هیس مردمااا خوابن زبان درازی

رضا هم رایان رو برده بود یه چمن فوتبال برای اولین بار که رایان میخوره به جدول کنار زمین و صورتش زخمی میشه انقدر هم ناراحت میشه رضا که خیلی زود میاد جلوی در با رایان تا زودتر ناراحتیش رو با من تقسیم کنه .

بچه ان دیگه هزار بار ممکنه بخورن زمین و صورت و دست و پاشون زخمی بشه . بعد 1 هفته خوب خوب شد .

فقط وقتی خودش حسش رو داره اجازه میده موسیقی گوش کنیم . نمیزاره من ساز دهنی بزنم میگه بسه دیگه زدی دختر خوبی باش .حالا بده من بزنم یه چند تا فوت میکنه و میزاره روی میز .

گاهی هم نمیزاره رضا ارگ بزنه هی میگه بابا نزن بسه . ما هم مجبوریم گوش کنیم .

خودش عاشق آهنگ آی بری باخ و اخ داخ داراخ و سکوت قلب و گل پریا جونه آرام

بازی با پو رو هم دوست داره تنها دلیلش هم اینه که میتونه توپهای مختلف رو ببینه و انتخاب کنه و بازی کنه , وقتی میخوایم لباس پو رو عوض کنیم میگه لباس فوتبال نداره مسی , رونالدو ؟

اینم مسی خوش تیپ مااا

اینم رونالدوی عشق بستنی ما.

یعنی نشده یه روزمون شب بشه و رایان لباس فوتبال تنش نکنه وقتی هم میخواد فوتبال بازی کنه حتما کفشش رو هم میپوشه .

رفتارهای رایان داره یه تغییراتی داشته اول اینکه خیلی حساس شده و با کوچکترین حرفی که بر خلاف نظر یا میلش باشه ناراحت میشه گاهی جیغ میزنه و گریه میکنه .البته بستگی داره چه جوری بهش گفته بشه .

از تلفن حرف زدن به شدت بدش اومده و تنها چیزی که نمیتونه تحمل کنه اینه که من بخوام با تلفن صحبت کنم انقدر غر میزنه و گریه که مجبورم سریغ قطع کنم , با هیچکی هم تلفنی صحبت نمیکنه گاهی اونم فقط گاهی با بابا رضا در حد چند کلمه .

این اواخر بهتر شده آخه چند بار بهش توضیح دادم که بزار صحبت مامان تموم بشه بعد من گوش میکنم .

دیگه اینکه احساس مدیریت داره کلاس خلاقیت که میریم با بچه ها صحبت میکنه که این کار رو نکنین و این کار رو بکنین تازه براشون دلیل هم میاره .

به محمد رهام میگفت تو نیا بالا خطرناکه میوفتی هااا بعد که اونم گوش نداد دعواشون شد خنده این آقا محمد رهام ماهه ماه یعنی انقد راین بچه مودب و مهربونه خدا میدونه . خدا برای دوست گلم و همسرش ببخشه .

اینم محمد رهام و رایان عکسهای بهتر دست خاله سمانه است .

 

داشتن یه بازی میکردن که یه تیکه از چوب ها که همه جمع کرده بودن دست یه دختر کوچولوی کلاس مونده بود با زور داشت ازش میگرفت که مگه خاله ناهید نگفته جمعش کنیم .

خیلی هم بامزه دعوا میکنه دست اشاره رو میگیره جلوی صورتش و یکمی حرف میزنه اخرهای حرفش رو نمیدونه دیگه چی بگه تته پته میکنه و اخرش میگه اااا دعوات میکنم هااا .

دیگه اینکه عاشق خاله ناهید ماست و تا کاردستی درست میکنه میره نشون میده که تشویق بشه .

یه بار رفتیم خانه بازی بوستان اصلا قبول نکرد بره تو بازی کنه و ما بیرون روی صندلی نشستیم و سفارش سیب زمینی دادیم و برگشتیم .

24 شهریور هم رفتیم شهربازی یاس هفت تیر . من مدتها بود اون سمت نرفته بودم تازه یادم اومده بود یه همچین جایی هم هست هههه .

 

شهربازیش توی یه فروشگاه بود که بازی های خوبی داشت و به سر و صدای زیادی مثه سرزمین عجایب نداشت کلی بازی کردیم و خوش گذشت اول با توپ بسکتبال بازی شروع کردیم و همه بازیها رو انجام دادیم رایان هم خیلی خیلی خوب بود و من و اذیت نکرد برای همین هم به من هم به خودش خیلی خوش گذشت .

بابا رضا هم اومد دنبالمون و برای رایان اسباب بازی خریدیم و قدم زدیم و بستنی خوردیم و اومدیم خونه روز خیلی خیلی شیرینی بود برام.

تولد پرمیس هم دعوت شدیم خیلی خوش گذشت بهمون فقط وقتی چراغها رو خاموش کردن و رقص نور گذاشتن رایان ترسید و گریه کرد آخه از تاریکی میترسه. اصلا هم اجازه نداد ما برقصیم تا اینکه با پرمیس رفتن تو اتاق که توپ بازی کنن ما هم سریع از زمان استفاده میکردیم البته تند تند میومد ما رو چک میکرد

اینم عکس رایان و پرمیس که خیلی خوب نشده .

 اینم یه اثر هنری از شاهزاده کوچولوی ما . دیگه خط خطی نمیکنه نقاشی میکشه به شیوه خودش میاد داستانش رو هم تعریف میکنه .

 

نوشته شده در شنبه 30 شهريور 1392برچسب:,ساعت 22:9 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

این روزها خیلی شیرنتر از روزهای دیگه است دلیلش هم اینه که زمانی که توقع نداری یه حرفی میشنوی , یه کاری میبینی که میمونه در جواب چی باید بگی .

شاهزاده کوچولوی ما وقتی میخواد دل ما رو بدست بیاره ما رو بوسه بارون میکنه اونم از نوع محکمش .انقدر لذت بخشه که اون لحظه هر کاری بگه براش انجام میدیم . خیلی مهربونه و کلمات محبت آمیز خیلی استفاده میکنه .

مثلا میخواد چیزی به من بگی میگه عزیز دلم مگه من نگفتم آب بیار پس چرا نیاوردی ؟

یا میگه من گفتم الان غذا نیار عزیزمممم .

دوستت دارم رو هم که روزی چند بار میگه . عاشقتم . فدات بشم . قربون شماااا هههه همه رو هم درست ادا میکنه جز همون ممبول که من دوست ندارم درستش رو یادش بدهم . دلم میخواد یادم بمونه چطور خوب یاد گرفت صحبت کنه .و چه لذتی داشت وقتی کلمه ای رو میخواست بگه نمیتونست و سعی میکرد تا درستش رو بگه وقتی به کامیون میگفت دامادا و خیلی کلمه ها ی دیگه .....

حالا که کچل شده مو نداره کلاه میزاره حتی تو خونه , اون که خوبه سر دوستش هم کلاه میزاره باور کنین

گفته بودم عاشق شمشیر بازیو تفنگ بازی کلا خشونت شده ؟ کارتون کونگ فو پاندا رو اوه اوه نمیدونین که با چه علاقه ای هم تماشا میشه .

اینم رایان تفنگ دوست .

یه بار خیلی قبلترها که زمانش مهم نیست خنده رضا یه فیلم ایرانی گرفت که تماشا کنیم و متنوع باشه روزمون

اسم این فیلم هم بازی بود ما اینو گذاشتیم برای دیدن که دیدیم فیلم مضمونش در مورد بچه است این شد که رایان هم به ما پیوست که فیلم رو تماشا کنیم .

قرار بود کمی از این بچه داری و مسئولیت و این موضوعها بیایم بیرون با دیدن این فیلم چنان فوکوس کردیم روی موضوع که تا 4 صبح با رضا حرفش رو میزدیم زبان درازی این که بچه دوم لازمه برای مااا ؟ میتونیم به بچه دوم فکر کنیم ؟ و از این حرفهااا

بگذریم که به نتیجه نرسیدیم .

میخواستم اینو بگم که رایان این فیلم رو از لابه لای فیلمها در آورد که میخوام این خره رو ببینم . خر هم یکی از این بازیگرهای فیلم بودد آرام جالب این بود که یادش بود و داشت برای من تعریف میکرد.

زمان خوابمون کاملا بهم خورده بود  تو ماه رمضون , همه تا سحر بیدار بودیم بعد میخوابیدیم . رایان دم افطار میخوابید و بعد 3 ساعت سر حال بیدار میشد.چقدر سخت بود من دیگه آخرش نتونستم اعصابم ضعیف شده بود از نخوردن , ولی رضا مثه همیشه ثابت قدم بود تو ایمان .

توی این روزهای گرم حیاط و آب بازی و آب دادن به درختها انرژی به ما میده. شکر برای داشتن حیاط

راستی گفته بودم قرار بود از این خونه بریم ؟ دنبال خونه بودیم هز جا میرفتیم دلمون راضی نمیشد دلمون خونه حیاط دار میخواست بود ولی خوب نبود سرانجام خدا خواست و کارمون و پولمون جور شد همین جا موندیم . حالا لذت حیاط رو بیشتر میدونیم .

آخر مرداد رفتیم مسافرت , برای اولین بار بود با رضا مسافرت طولانی داشتیم 1 هفته .همیشه به خاطر میکی بیشتر از 3 روز جایی نمی موندیم و خودمون رو سراسیمه به خونه میرسوندیم که یار با وفا ودوست داشتنیمون بیشتر از اون غصه نخوره  دلمون براش تنگ شده .

رفتیم یکی از ییلاقیهای تالش به اسم آق اولر زیبا و رویایی و خنک , ساحل گیسوم یکی از زیباترین ساحل هاا البته جنگلش خیلی زیبا بود که انتهای جنگل میرسیدی به دریا برای همین زیباتر بود. بعدش هم جاده اسالم خلخال که رویایی بودد انقدر خاطرات جالب و شیریین برامون درست شد که هرگز از یاد نمیبریم , خانواده من هم بودند .

تو جاده اسالم خلخال یه مرتع خیلی زیبا رو دیدیم اونجا موندیم تا وقتی همه جا رو مخ گرفت رفتیم خیلی جالب بود که توی مه بودیم کمی خطرناک بود جاده اش ولی واقعا جز زیباترین جاده های دنیاست .

 

رایان هم خیلی خوب بود و ما رو اصلا اذیت نکرد . تو ماشین که بیشتر موقعها خواب بود هر جا که بودیم دشت و سر سبزی بود که خوراک توپ بازی رایان .

 

 

 

نوشته شده در جمعه 29 شهريور 1392برچسب:,ساعت 21:20 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

رایان به دستکش میگه دستگاه . وقتی ظرف میشورم میاد با خنده میگه مامان دستگاه رو بده , دیدم انقدر علاقه داره رفتم دستکش خودم و خودش رو که برای زمستونه در آوردم انقدر باهاشون بامزه بازی میکنه که برام جالبه .

به قوله یکی از دوستان علائق عجیب غریبی پیدا میکنن بچه ها .

یه روز رفتیم دلفیناریوم برج میلاد البته  روزی که افتتاح شد رایان اصلا توجهی به شیر دریایی نمیکرد به آدمها و بچه ها بیشتر توجه میکرد .

گفته بودم رایان یبوستش باز یه مدت عود کرده بود رفتیم پیش خانم دکتر الهام طلاچیان ایشون هم بعد از معاینه گفتن یبوست شدید داره باید درمان بشه حتما حتما هم کلسیم روزانه رو به بدنش برسونیم .

یه پودری داد به نام پیدرولاکس که بی ضررترین دارو برای یبوسته , روزهای اول تاثیرش کم بود ولی بعدش خیلی خوب شد , یه چند روزی هی گفت من دلم درد میکنه دلمو بمال یاد گرفته بود میگفت گریپ میکسچر بده بخورم خوب بشم .

 ما هم شروع کردیم نگرانی شدید که نکنه چیزیش باشه . رفتیم سر خود سونو گرافی یه سونو کامل براش انجام دادیم قبل از رفتن با رایان دکتر بازی کرده بودم آماده اش کردم که نترسه و همکاری کنه خوشبختانه بازیها  جواب داد  و آروم و بی صدا نشست و سونو شد . وقتی فهمیدیم چیزی نیست خوشحال شدیم .

بعد از چند روز متوجه شدم وقتی پودر رو میخوره قبل از پی پی دلش درد میگیره و بعدش راحت میشه .

دفعه اولی که پیش خانم دکتر هم رفتیم حسابی اذیت کرد نه قد گرفتیم نه وزن فقط معاینه شد اونم با گریه ولی دفعه دوم انقد روش کار کردم تا رفتیم تو مطب درخواست شکلات کرد بعد از شکلات هم وزنش رو گرفتیم هم قد .

یادش بخیر سال اول هر ماه باید وزن و قد رو چک میکردیم . الان رایان قدش 92 و وزنش 13 است که نرماله شکر خداااا همه چی .

وقتی انقدر بازی میکنه که خسته بشه دراز میکشه و میگه باید کمی استراحت کنم اینجوری فایده نداره بوسه

 

چه خوبه بچه ها دوست دارن تو کارها کمک کنن احساس میکنم حس خوبی بهشون دست میده , منم وقتی میخواد کمک کنه همیشه استقبال میکنم . پسرکم خیلی مرتبه اگه آشغالی روی زمین ببینه بر میداره و میندازه تو سطل زباله , بعد از بستنی خوردن حتما دست و صورتش رو اجازه میده بشورم .شبها قبل خواب یادش باشه حتما مسواک میزنه , وقتی میخوام لباس شسته  شده ها رو رو بند بندازم یکی یکی میاره گاهی هم خودش پهن میکنه , روی ال سی دی رو برامون تمیز میکنه اصن هیچ جای ردی نمیمونه زبان درازی , دیگه اینکه عشقش به لازانیا یه ذره هم کم نشده ورق های لازانیا رو بعد از آبکش اون میچینه , حتما تو غذا درست کردن مخصوصا پیتزا و لازانیا باید سر کشی کنه .

عاشق آشپزی و خاله بازی هم هست , اسباب بازی هاش رو کارتن کارتن یا کیسه کیسه کردم هر اسباب بازی رو که میخواد میاریم بازی میکنیم بعد جمعش میکنیم میزاریم سر جاش و یه اسباب بازی دیگه میاریم .

اونهایی که یه مدت جلو چشمش نبوده رو وقتی میبینه با ذوق بیشتری باهاش بازی میکنه .

بماند که بیشتر اسباب بازیها شکنجه دیدین از دستش و راهی سطل زباله شدن .

تا از در خونه میریم بیرون میگه آفتاب نیستتتتتتتت با یه غلظتی میگه بعد هنوز جواب نداده میگه آفتاب هستتتتتت بعدش حتما باید عینک بزنه آهان وقتی عینکش تو ماشین باشه میخواد بگه داغ نیست میگه داد نیست . عاشق این غلط غلوط حرف زدنممممممم کیف میکنم میشنوم .

عینک ما رو هم دوست داره اتفاقا بیشتر بهش میاد خنده

رایان علاقه ای به بازی با بچه ها نشون نمیده یعنی نشون میده ها فقط بچه ها ی بزرگتر , از بچه ها ی کوچکتر هم میترسه خیلی

یه بار که اعصاب نداشتم زبان درازی از خواب که بیدار شدیم رفتیم خانه اسباب بازی تا غروب که رضا اومد دنبالمون تا آخرین لحظه که میشد تو خونه اسباب بازی بودیم , رایان هم چه کیفی میکرد با اون اسباب بازیهای داغون. رفت بالای سرسره و با کله افتاد گریه نکرد و بلند شد گفت خطرناکه دیدی گفتم خطرناکه به خاطر این گفتم . عزیزمممممممم حرفهای باباش رو میگفت کلا خیلی حرفها و اداهای باباش رو در میاره .

یه کتاب براش گرفتیم یعنی خودش انتخاب کرد که حسنی میره کلاس اول , کتاب رو براش خوندم حالا تا کیف ببینه بر میداره مگه رایان میره کلاس اول .

دیگه اینکه موهای رایان رو کوتاه کوتاه کردیم فکر کردیم خیلی موهاش کم پشته , تو آرایشگاه هم که گریه زاری میندازه یه کاری کنیم تا 1 سال نریم آرایشگاه . این شد که این شکلی شد .

البته بگم هااااا بعد از اینکه موهاش رو کوتاه کردیم دیدم جاهاییکه حس میکردم خالیه مو داره فقط انقدر بوره دیده نمیشه .

اینم لباس زورو که عاشقشه .

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,ساعت 1:30 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

شاهزاده کوچولوی ما از تاریکی میترسه . کلا از خیلی چیزها میترسه .اولش نگران و غمگین شدیم که ای بابا چرا ترسو شده بعد از دوستای نینی سایتم شنیدم که مرحله از این میترسم و از اون میترسمه اینه که دیگه نگران نشدیم .

شبها وقت خواب چراغها روشنه تا بخوابیم , در اتاق اگه باز باشه و حیاط تاریک پیدا بشه باید ببندیمش , اگه جایی نور کم باشه یا کسی نباشه تنهایی اونجا نمیمونه .

حالا دیگه اون برای ما قصه میگه شعر میگه اگه چند بار هم بخواییم برامون تعریف میکنه آرام

انقدر بستنی میخوره یه روز 8 تا بستنی از فریزر در آورد خورد آخریاش رو بر میداشت میگفت ببینم این چیه چه مزه ای داره انقدر میفهمن بچه ها که آدم باورش نمیشه میخواست  منو گول بزنه دیگه بستنی اضافه نمیخریم یه دونه میخریم بیرون میخوریم میایم خونه مثه آدم خنده

کتاب خوندن رو دوست داره هر بار که بریم بیرون اگه کتاب ببینه میره انتخاب میکنه و برمیداره بیشتر هم کتابهایی که عکسهای حسنی توش باشه و نشونه ای از شمشیر یا تفنگ باشه برمیداره , کتاب رستم و سهراب و قصه های مختلف شاهنامه بعد فکر نکنین میشینم قصه رو میخونم هاااا تند تند از روی عکسها لپ مطلب رو براش میرسونم .

عاشق شمشیر و تفنگه خیلی خیلی دوست داره همش هم دوست داره همه رو بکشه فکر کنم تاثیر فیلم امیر ارسلان باشه دیگه براش نمیزاریم بلکه روحیه اش لطیف بشه لبخند

یه روز دیدم عروسکها رو اوردده مرتب چیده میگه حالا همه تون رو میکشمممممم وااااای خیلی خندیدم ولی خنده نداشت که خوب نیست دیگه خلاصه که داریم روش کار میکنیم مهربون باشه .

حرف زدن با عروسکها و شخصیت پردازی رو خیلی دوست داره از این عروسک انگشتی ها که خانواده اش هم هست گرفتیم براش کلی دوست داره و جای اونها حرف میزنه .

عاشق پت و مت شده عروسکاش رو براش خریدیم بهشون میگه داداشی , بابا رضا بهش یاد داده . وقتی میاد حرف بزنه اولین حرفی که میزنه اینه که داداشی بیا بریم پارک دینگ دینگ دینگ اهنگش رو هم میزنه , از روی علاقه انقدر پت و مت رو شوت کرده هیچی ازشون نمونده باید بازم براش بگیریم .

انقدر خوبه  علاقه مند به دیدن کارتون شده به نظر من که اصلا هم بد نیست بچه تلویزیون تماشا کنه اتفاقا خیلی سر حال میشه و چیزهای خوب و بدی هم یاد میگیره مهمتر از اون پدر و مادر هم یه نفسی میکشن اخه تو این سن بچه ها انقدر حرف میزنن که مغزتون درد میکنه

صبح که بیدار میشی اولش سر حال هستی و خوشت میاد و هزار بار خدا رو شکر میکنی که یه کوچولوی شیرین زبون داری ولی آخر شب ازش خواهش میکنی که میشه کم حرف بزنی خنده

وقتی داره با خودش هم بازی میکنی تنهایی یه عالمه حرف میزنه هههههههه عزیزمممممممممم

نقاشی کشیدن رو دوست داره البته هنوز نمیتونه چیزی بکشه فقط خط بلند و کوتاه بعد یه چیزهایی میکشه میگه این تویی بعدش یکمی بیشترش میکنه میگه این منم کلا ما رو خط خطی میکشه .براش یه وایت برد گرفتیم به نظرم گرون خریدیم 59 تومن فکر کنم ولی دوستش داره هفته بعدش رفتیم خونه مامانم وقتی با رایان از بیرون اومدن یه وایت برد کوچولو تر خریده بود 5 تومن اونجا بود که کمی سوختم متعجب

سی دی کارتون هم براش میگیریم خودش انتخاب میکنه اولین سی دی که خودش انتخاب کرد دزدان دریایی بود اونم به خاطر اینکه دید تو دست یکیشون شمشیر هست . ولی امان که با سی دی ها فوتبال هم بازی میکنه به دو روز نرسیده سی دیها پز از خش و خط هستن و دیگه قابل دیدن نیستن .

جوابش هم اینه که :

به رایان میگم مامانی سی دی ها رو خراب کردی دیگه نشون نمیده میگه باشه پس خراب نمیکنم بزار ببینم .

وقتی حرف میزنه میخواد یه کاری بکنم اخرش میگه باشه ؟؟؟ خیلی ناز و قشنگ میگه دلمون رو میبره

عاشق خوانندگی شده وقتی صدای موزیک میشنوه میکروفون میگیره دستش ادا در میاره و لبش رو الکی تکون میده که یعنی من دارم میخونم .

یه روز رفتیم باغ دوستمون تو کردان قبلا ها با میکی میرفتیم  رفتیم کمی سگ ببینیم یاد روزهای با میکی بودن بیفتیم خیلی خیلی غم بدیه میکی برامون مثه یه بچه کوچولو بود .

رایان با همون پسره میلاد کلی بازی کرد عجب پسری بود شیر پسر بود هههههه .

یه روز هم با دوستام بچه ها رو بردیم خانه بازی بوستان بعدش براشون ماشین گرفتیم که خودمون همه یه دوری بزنیم یه دور که خوبه 1000 دور زدیم خروجی رو پیدا نمیکردیم داستانی داشتیم تا نجات یافتیم .

سام نشسته  و محمد رهام و رایان هم میخوان هلش بدهن

میخوام تند تند بنویسم آپ دیت بشیم همه شاکین از ما این روزها لبخند

 

اینم حسن ختام

نوشته شده در دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:,ساعت 1:33 توسط مامان و بابای رایان|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت