شاهزاده کوچولوی ما رایان

خاطرات ما با رایان


نمیدونم از کجا شروع کنم از روی عکسها چیزهایی که یادم میاد رو مینویسم

با 1 هفته تاخیر واکسن 18 ماهگی رایان رو زدیم انقدری که توی این واکسن استرس داشتم تو واکسنهای دیگه نداشتم چون شنیده بودم از درد پا نمیتونن بچه ها راه برن .

ولی مثه بقیه واکسنها که هیچ وقت اذیت نشدیم بود و نه دردی داشت و نه تب بالا یه کوچولو تب داشت که نگران کننده نبود بدن آدمها با هم فرق میکنه و آستانه درد آدمها با هم منفاوته اینه

چند روز بعد از واکسن یه سفر به فریدون کنار ویلای دوستمون دعوت شدیم همونایی که یه دختر خوب به اسم پانته آ داشتنهاااااا منم که مطمئن بودیم خوش میگذزه چمدون رو بستم و راهی شدیم

برای اولین بار بدون نیروی کمکی با رایان و واقعا مسافرت خوبی بود

شب اول به منزل یکی از دوست داشتنی ترین دوستم که مثه خواهرم به من نزدیکه زهرا رفتیم بعد از تیر 89 که عروسیش بود ندیده بودمش . انقدر اون شب برام لذت بخش بود که هنوزم حسش برام سخت نیست . همسر مهربون و خیلی خوبی هم داره و البته یه نینی تو راهی

روز بعدش رفتیم به ویلای بسیار زبیا دوستمون که هم استخر داشت هم بلییارد و کلی وسایل تفریح

کلی آب بازی میکردیم و بعدش 3 ساعت میخوابیدیم و کنار دریا میرفتیم و خوش گذرونی اینها به کنار

رایان که به ما کاری نداشت و عاشق پانته آ بود یه دنیا می ارزید

 

 

شن بازی کنار دریا تو شب خیلی مزه داد , حتی یه جا رفت کمک چند تا پسر کوچولو که داشتن شنها رو میریختم تو یه بطری آب

 

بعدش هم که یه پیش دستی هندونه حسابی چسبید

و باز هم کنار دریا و شن بازی ولی تو روز

انقدر این پستم طول کشید تا بزارم یادم رفته چه خصوصیتهایی از رایان رو تعریف کردیم اگه تکراری بود دیگه ببخشین

عاشقه اینه که کفش و دمپایی بزرگترها رو پاش کنه و راه بره

هنوزم به پارک علاقه داره و بیشتر از پارک بیرون رفتن رو دوست داره شده تا دم سوپری بریم هم خوشحال میشه منم مدتیه از خواب که بیدار میشیم میبرمش بیرون و قدم میزنیم بعدش خیلی با میل بیشتری صبحانه یا ناهار میخوره .

هنوزم خوب غذا میخوره و منو بایت نخوردن حرص نمیده البته من هم با شیوه های مختف بهش غذا میدهم گاهی روی میز مینشینیم و تابلوها و عکسهای رو دیوار رو براش توضیح میدهم و غذا بهش میدهم گاهی وقتی حوصله داشته باشم روی زمین سفره میندازیم و بهش یاد میدهم که کمک کنه و سفره رو بچینه و گاهی هم 2 3 تا عروسک میاریم و به اونها هم غذا میدیم که بزرگ بشن و قوی بشن

یاد گرفته خوب غذا رو میجوه و هر شب مسواک میزنیم البته اگه هر باز بریم توالت بگم مسواک بزنیم نه نمیگه مثه یه بازی جذاب براش میمونه

هنوزم عاشقه توپ و فوتباله

پیش میاد یه کارتونی نظرش رو جذب کنه ولی بیشتر برنامه هایی که توش موسیقی داره رو دوست داره و تازگیها هم عمو پورنگ رو میبینه منم که ظبط میکنم و وقتی میبینم داره کلافه میشه و منم کلافه میکنم زودی براش میزارم و به خودم آنتراک میدم

از اینکه با گوشی و هدفون هم موسیقی گوش کنه لذت میبره , وقتی تو ماشین آهنگی رو دوست نداشته باشه به بابا رضا اشاره میکنه که عوضش کنه

وقتی کاری میکنه یا چیزی رو برمیداره و میخواد به ما بفهمونه که نباید به من چیزی بگین اخم میکنه در واقع ادای ما رو در میاره

 

وقتی همه بخندن یا هیجانی نشون بدهن از خودشون رایان هم همون کار رو میکنه کلا مثه نمیدونم چی تقلید میکنه

وقتی میخواد قایم بشه یا میره تو کابینت میشینه یا توی کمد دیواری وقتی هم ما پیداش میکنیم چنان ذوقی میکنه که ما ذوق زده میشیم

لثه هاشم به شدت خارش داره و مدام میخواد گاز بگیره , کین بی بی آرومش میکنه ولی هر لحظه که نمیشه براش بزنم

 وسایل منو از دیگران کاملا تشخیص میده و هیچ احدی حتی باباش حق نداره بهش دست بزنه

تلفن و موبایل رو برمیداره و بلند بلند حرف میزنه و گاهی از پشت تلفن کلمه هایی که یاد گرفته رو تکرار میکنه

بعد از شونه کردن موهاش یا عوض کردن لباسهاش خودشو جلوی آینه نگاه میکنه

و اینکه واقعا مثه اینکه شانس آوردم رایان بازی با اسباب بازی رو دوست داره

حرف آخر اینکه رایان بیدار شد و باید برم

خوشحالم که بالاخره آپدیت شدیم

 

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 17:18 توسط مامان و بابای رایان|


نزدیکه 3 ماهه که وبلاگ رو آپدیت نکردم اولش فقط تنبلی بود ولی بعدش اتفاقاتی افتاد که حسی برام نذاشت .

یه روز چهارشنبه خونه یکی از دوستام مهمون بودموقتی غروب برگشتم رضا زودتر رسیده بود و دیدیم میکی 1 قدم هم نمیتونه راه بره و مثه کسایی که سکته میکنن یه سمت بدنش انگار بی حس شده بردیمش دکتر و آزمایش انجام دادن و گفتن اول باید کم خونیش برطرف بشه و بعدش عفونت خونی که داره باید حل بشه

میکی 3 4 سال بود که دیگه سرحال نبود و با بیماری دست و پنجه نرم میکرد هر بار دکترها یه تشخیص دادن , دوباره چند روز بی حال بود که رضا گفت میکی بازم کم خون شده در حالی که 8 ماه پیش انتقال خون براش انجام داده  بودیم

خلاصه که انتقال خون برای چهارمین بار با موفقیت انجام شد هر چند گفتند ریسکش بالاست , یه هفته هم سرم میگرفت تو خونه و به نظر داشت بهتر میشد انقدر ناراحت کننده بود اون صحنه هااااااا

که یه شب بالاخره غذا خواست و ما هم بهش دادیم فرداش خیلی بالا آورد و یه دفعه غش کرد کلی ترسیدیم و فکر کردیم شاید مثه دفعات پیش آب توی ریه اش رفته

نفس زدنش بد شده بود خیلی بد غروب چهارشنبه اومدیم ببرمیش دکتر که وقتی رضا بغلش کرد نفسش رفت 2 3 بار محکم روی تنش زد و دوباره نفس کشید

بعد از عکس رادیولوژی و سونوگرافی تشخیص دادن که

 دلیلش توموری که تو ی معده اش بوده و حتی متاستاز کرده تو ریه اش و 3 تا توده هم توی ریه اش  در عرض 8 ماه دیده شده  و دکتر گفت که راهی نیست و باید خلاصش کنین

بدترین لحظه زندگیمون بود من که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زار زار گریه کردم برگشتیم خونه

میکی همین طور بد نفس میکشید آخر شب ساعت 3 دیگه دیدیم حالش خیلی بده انقدر هم توی این 2 هفته رفته بودیم دکتر خسته بودیم بریده بودیم کسی هم نصفه شب نبود کاری بکنه گفتن صبح بیارینش

رضا با میکی تو حیاط وداع کرد و اومد تو خونه گفت میخوام بخوابم باورم نشد میکی رو رها کرد

اومدیم بخوابیم که دیدیم میکی که 1 قدم نمیتونست برداره تمام خونه رو داره دور میزنه یه لحظه فکر کردم داره خوب میشه حتما ولی تند تند نفس میکشید در رو باز گذاشتم که بره تو حیاط که هواش بهتره ساعت 5 صبح بود خوابم برد و ساعت 7 صبح از خواب پریدم رفتم تو حیاط و دیدیم خیلی مظلومانه به پهلو افتاده و دیگه نفس نمیکشه

بدترین روز زندگیمون 13 مهر بود که میکی رفت .

روزهای تلخ و سختی رو گذروندیم هنوزم باورمون نمیشه جاش خیلی خیلی خیلی تو خونه خالیه

همش نارحتیم که شاید اگه غذا بهش نمیدادیم این جوری یه دفعه 2 روزه نمی مرد ولی بالاخره تا 2 سال دیگه طول عمرش تموم میشد شاید الان بهتر بود چون رایان هنوز متوجه نبودن میکی نمیشه و غصه نمیخوره .

خدا رو شاکریم بابت وجود رایان , اگه رایان نبود حتما حال و روز بدتری داشتیم حتما



نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 16:35 توسط مامان و بابای رایان|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت