شاهزاده کوچولوی ما رایان

خاطرات ما با رایان


به نام خدا

گفتم حالا که حس نوشتم گرفته ماه اردیبهشت رو هم بنویسم . کاش به جای ماهانه هر وقت  موضوع جالبی بود میومدم مینوشتم باز نتونستم حالا تا تیر رو بنویسیم ببینیم خدا چی میخواد چشمک چه اسمایلیهای بدی اه اه

هوا خیلی خوب بود و جون میداد برای بیرون رفتن هر روز غروب رایان رو میبردم پارک 2 3 ساعت بازی میکرد و بچه ها رو تماشا میکرد و با بهانه خرید شیرکاکائو میومدیم خونه .

یه روزی که باز تاریخ دقیقش رو یادم نیست با دوستای نینی سایتی رفتیم پارک بانوان اون روز بعد مدتها رایان سوار سرسره شد و خیلی از اینکه تنهایی میرفت لذت برد این شد که  روزهای بعد سعی میکردم هر روز ببرمش گاهی هم شبها با بابا رضا 3 تایی میرفتیم پارک رایان دیگه کاملا خودش تنهایی از پله ها بالا میرفت و سر میخورد و دوباره و دوباره

از خصوصیات رایان بگم اینکه از تاریکی میترسه موقع خواب یاد گرفته چراغ رو روشن میکنه و وقتی خوابش میبره ما چراغ رو خاموش میکنیم .

اگه جایی تاریک باشه نمیره و میگه ترسناکه .

بهش یاد دادم حس ها رو بشناسه عصبانی و ترسناک و خوشحال و مهربون و غمگین و درد همینها فکر کنم .بازیهاش رو هم دوست داره ولی مهمتر از اون اینکه که حسش رو انتقال میده.

قصه خوندن رو دوست داره و بیشتر قصه ها مربوط میشه به اتفاقهای روزانه گاهی قصه کارتونی که دیده و دوست داشته رو میخواد براش بگیم که ما هم براش تعریف میکنیم فقط مشکل اینه که اگه خوابش نیاد تا 2 ساعت باید قصه بگیم اخم که از حوصله من خارجه دست بابا رضا رو میبوسه

یه بار قصه مجموعه پو که تصاویر خیلی خوشگلی داره رو براش تعریف کردیم 12 بار براش تعریفش کردم دیگه خسته شدم کتاب رو بستم شروع کرد گریه کردن دیگه من چیزی نفهمیدم و بابا رضا به داد من رسید فرداش تا کتابش رو دید گفت : پس چرا برای من کتاب نخوندی ؟ ههههه قورتش دادم همون موقع

تو حین قصه گفتن ازش سوال هم میپرسم گاهی سعی میکنه جواب بده گاهی میگه خودت بگو ولی هیمن که سعی میکنه خوشحالم

مثه  بلبل حرف میزنه هر چی میشنوه تکرار میکنه خیلی خیلی حرف میزنه انقدر که بهش میگم هیس یکمی ساکت باشیم ولی رایان میگه نه برای چی ساکت باشیم الان که شب نیست نخوابیدیم ههههههه

دلم میخواست خیلی از حرفهایی که یهو میگن و ما میمیریم از خنده رو مینوشتم که یادم بمونه چه شیرین زبونی میکرده تا حالا که ننوشتم از این به بعد انشالله

شعر خوندن رو دوست داره حتی با هم شعر هم میگیم زبان درازی

رنگها رو خوب یاد گرفته البته اصلیها یشمی و فیروزه ای و این رنگها رو هنوز بهش یاد ندادم .

حوصله تلفن حرف زدن رو نداره خیلی زود حرفش تموم میشه از اینکه منم با تلفن حرف بزنم بدش میاد البته  نیم ساعت رو تحمل میکنه و بعدش اتیشی میسوزونه که خودم قطع میکنم .

عاشق تفنگ و شمشیره , عروسکها رو مرتب میچینه بعد همه شون رو میکشه با یه لذتی هم این کار رو میکنه باورم نمیشه .

بهش میگم نگو میکشمش بگو انداختمش میگه نه دارم میکشمش

عکس گرفتن هم دیگه خوب شده همکاری میکنه همکاریش اینه که یه جای ثابت میایسته ولی هزار بار هونجا ول میخوره

 

ماشین بازی تو جاهای مختلف هم دوست داره امتحان کنه روی تخت روی میز روی مبل بالای مبل هر جا که بشه

با یکی از دوستان رضا رستوران کوهپایه بودیم انقدر این بچه حفظ آبرو کرد و 3 ساعت تموم ساکت با یه ماشین بازی کرد عاشقش شدن فقط امیدوارم دفعه های بعدی هم هیمنطوری باشه خنده

دیگه همینها یادم بود این عکس رایان رو دوست داره عزیزمممممم

 

نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 18:44 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

بعد از 3 ماه اومدم از فروردین بنویسم خنده اسمایلی اینجا عوض شده خورد تو ذوقم .

ناخودآگاه از سال جدید و عید میترسیدم همیشه یه داستان ناراحت کننده برامون پیش اومده بود ولی خدا رو شکر عید خیلی خوب بود و هر روز هزار بار خدا رو شکر میکردیم از اینکه سلامتی داریم و این از همه چیز مهمتره .

سال تحویل که شد چند تا عکس گرفتیم و رفتیم خونه پدرشوهر جان بعدش هم خونه بابابزرگه رضا و روزهای بعد عید دیدنیهای دیگه مثه همیشه

ایام عید انقدر تهران خلوته که خیلی بیرون رفتن مزه میده ما هم کاملا استفاده کردیم یه روز با خانواده من رفتیم باغ وحش

عکس العمل رایان برای دیدن حیوانات حالا که بزرگ شده برامون جالب بود رایان هم خیلی خوشش اومده بود و بهش خوش گذشت .

یه روز هم رفتیم کاخ گلستان و یه روز هم موزه سینما

وارد موزه سینما که شدیم رایان اولش ترسید و بهونه گرفت سریع رفتیم طبقه بالاش که جذابتر بود رفتیم قسمت کودکان و عروسک کلاه قرمزی و فری خجسته رو که میشناخت دید دیگه بیخیال نمیشد همش میخواست اونجا بمونه از شانس باطری دوربینمون تموم شده بود عکس های خوبی نداریم .

2 روز هم دوست خوبم سمیه مهمون ما بودن دو تا پسر داره امیر رضا که 8 سالشه و آیدین که 6 ماهش بود تو عید .

خیلی یاده روزهایی که رایان تازه به دنیا اومده بود افتادم گاهی دلم تنگ میشد گاهی میگفتم خدا رو شکر گذشته خنده

دلم بیشتر برای دوستم میسوخت چون میدونم چقدر بعضی لحظات بچه داری سخته چقدر دوست داری وقتی خوابت میاد خواب عمیقی بکنی ولی بچه دقیقا روح که داره از بدنت میره بیرون بیدار میشه و .........

خلاصه که خیلی خیلی سعی کردم به دوستم خوش بگذره و کمکش کردم رایان طبق معمول از بچه کوچولو خوشش نمیومد گاهی میگفت میخوام بزنمش هههههههه ولی چون امیر رضا بود با اون سرش گرم میشد وقتی هم میدید آیدین رو بغل کردم میومد خودش ر تو بغلم جا میکرد و تو صورتم نگاه میکرد میگفت مامانی دوستت دارممممممم.

رایان مثه بابا رضا خیلی به من عشق می ورزه روزی 100 بار دروغه ولی 10 بار میگه دوستت دارم .بوسه

فیلم تولدش رو خیلی دوست داره ما هم تند تند براش کیک میگیریم شمع میزاریم که فوت کنه تولدش باشه.

روزه سیزده بدر هم از قبل برنامه گذاشتیم که دوستامون و خاله های رضا بیان خونمون ولی قرار بهم خورد روز سیزده بدر یه کیک گرفتیم تو حیاط خوردیم دیدیم حوصلمون سر میره زنگ زدیم اصرار کردیم خاله های رضا بیان خونمون . بالاخره خاله و نرمین , پسر عموی رضا و نامزدش قبول کردن اومدن خونمون .

محمود پسر عموی رضا کلی با رایان فوتبال بازی کرد کلاه قرمزی رو همه با دیدیم که رایان بیهوش شد و خوابید , شام خوردیم کمی رقصیدیم و آخر شب رایان بیدار شد اولش کمی غر زد بعد که همه رفتن خوب شد .

یه روزی یادم نیست تاریخش دوستای نینی سایتیم اومدن خونه ما مامان کسرا و رها و عسل و آراد و ارشان و مایا مهمون ما بودن

رایان که باز یبوست شدید داشت بی قرار بود همش تو بغل من بود فقط وقتی رفتیم تو حیاط کمی بازی کرد .

بچه های دیگه تو حیاط کلی بازی کرذن فکر کنم به همه خوش گذشت البته دوست خوبم مامان مرضیه خیلی زود رفت .

رایان بیشتر از هر کسی با مایا خوب بود چون اجازه داد سوار ماشینش بشه و باهاش بازی کنه .

به جای اینکه از بچه ها عکس بگیرم از میز غذا گرفتم ههههههه

دیگه اینکه 25 فروردین رفتیم شمال و یکی از بهترین مسافرتهایی بود که رفتیم کاملا با برنامه بودیم روزها و خیلی خوش گذشت

سد خاکی رو تا حالا ندیده بودیم یه جزیزه کوچولو دورش دریاچه و دورش جنگل زیبایی داشت هوا کمی سرد بود و بارون میزد ولی موندیم و لذت بردیم هتل هایت و نمک آبرود هم رفتیم .

اینو نگفته بودم که رضا وقتی 3 4 ساله بود عاشق فیلم امیر ارسلان نامدار بوده روزی 10 بار نگاه میکرده از اونجا که باباها دوست دارن پسرهاشون چیزی که دوست دارن رو دوست داشته باشن رضا هم فیلم امیر ارسلان رو برای رایان گذاشت فکر کنین فیلمی که ماله قدیمه و حسابی بی کیفیته و فیلمبرداری مزخرفی داره رو رایان انقدر خوشش اومد که 1 هفته بود هر روز نگاه میکرد عاشق شعرهاش شده بود به به چه خوشگلی و یارم به من خندیدش .

من که اصلا از این فیلمها خوشم نمیاد و البته برای رایان هم خوب نیست کم کم سی دی های دیگه جایگزینش کردیم ولی هنوز هم عاشق شعرهاشه و خیلی خوب میخونه .

عروسک بازی هم دوست داره با شخصیتهایی که درست کردیم خیلی سرگرم میشه خودش حتی باهاشون حرف میزنه گاه میاد با من بچگونه حرف میزنه فسقلی

نقاشی کشیدن و کاردستی درست کردن رو هم دوست داره .

همچنان عاشق توپ و فوتباله شبها حتی اگه سرد هم بود میرفتیم پارک رایان تو چمنها بازی میکرد چقدر خوبه بهار چقددددددر

دیگه سلامتی , ماه خوبی رو پشت سر گذاشتیم .

 

 

 

نوشته شده در شنبه 22 تير 1392برچسب:,ساعت 19:49 توسط مامان و بابای رایان|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت