شاهزاده کوچولوی ما رایان

خاطرات ما با رایان


باغ ایرانی یه پارک کوچولو ولی واقعا زیبا تو ده ونکه یه باغ که تو فروردین و اردیبهشت پر از گلهای لاله فوق العاده زیباست .

من و رایان با سمانه جون و محمد رهام دوست صمیمی رایان با هم رفتیم و یه روز خیلی خوب رو گذروندیم .

بچه ها کلی با هم بدو بدو کردن ناهار خوردیم یا چند تا بچه دیگه آشنا شدن و هم صحبت . قسمت زمین بازی رفتن و حسابی بازی کردن .

یه روز دیگه تو همون ماه با مامانهای بهمن 89 قرار داشتیم یکی از دوستامون از سسندج اومده بود و بهانه قرارمون اون بود.

یه دوست مهربون که من اولین بار بود میدیدمش .

ما نیم ساعت آخر بهشون رسیدیم با مهربان همسر و رایان پیششون بودیم و برگشتیم .

متاسفانه عکس ندارم نمیدونم چرا.

 

 

یه روز تو همین ماه اردیبهشت یه سری هم به باغ دوستمون زدیم .

رایان خیلی روابطش با بچه ها خوب شده و بدون دخالت من میتونه با دوستاش خوب باشه و بازی کنه

رایان و میلاد

نمیدونین چه پسر زرنگ و باهوشیه وقتی بچه رو رها کنی توی یه باغ بزرگ خیلی خیلی قوی و مستقل بار میاد .

از دالان باغ تاریک چنان خونسرد و راحت میرفت که من وقتی رفتم دنبالش تا دیدم یکمی تاریک شد سریع از ترس برگشتم مردد ولی رایان دید که اون میره پشت

سرش رفت در حالیکه که رایان هم از تاریکی میترسه ولی از شجاعت میلاد شجاع شده بود.

میلاد فکر میکنم یه سال از رایان بزرگتر باشه ولی با دوچرخه بین باغ که کلی چاله چوله داره به راحتی دوچرخه سواری میکنه و وقتی هم میافته زمین چنان جیغی از سمت میشنوه که فکر نکنم تا حالا از پدر و مادرش شنیده باشه .

بدترین اتفاق این ماه این بود که خونه مامانم بودیم یهو رایان صبح با حالت تهوع از خواب بیدار شد دوباره خوابید و با حالت تهوع بیدار شد تا غروب که تبش هم شروع شد

همون موقع رضا هم حالش بد شد و فهمیدیم هر دو ویروسی شدند.

چند روز پیشش حس کردیم رایان سرما خورده روز تعطیلی بود بردیمش بیمارستان طبی کودکان اونجا خیلی مریض زیاد بود اتفاقا من خیلی نگران هم شدم که الان ویروسی نشیم .

رایان هم علایم سرماخوردگیش خیلی خیلی کم بود اشتباه کردیم بردیمش دکترش هم گفت چیزیش نیست اگه تب کرد استامینوفن بدین همین.

چند روز بعدش دقیقا این اتفاق افتاد.

شب برگشتیم خونه تب رایان رفت بالا ولی کنترلش کردیم بی جون بی جون شده بود اصلا از جاش بلند نمیشد هیچی هم نمیخورد تا یانکه آخر شب دیدیم تبش داره به 40 درجه میرسه رضا خیلی خیلی استرسیه و استرس بیشتری به من میده . وقتی دیدم بی قراره و تو این شرایط نمیتونه به من آرامش بده بدتر استرس منو زیاد میکنه گفتم پاشو ببریمش بیمارستان .

اول رفتیم بیمارستان طبی دیدیم وحشتناک شلوغه و یکی دو ساعت طول میکشه تا نوبتمون بشه .

رفتیم بیمارستان آتیه خلوت بود سریع دکتر دیدیش و گفت نگران نباشین گفت بستریش کنیم گفتم نه فقط تنبش رو پایین بیاریم و سرم بزنیم اگه روبراه نشد بستری کنیم.

بیمارستانها متاسفانه الکی الکی بچه ها رو بستری میکنن هم خیلی آزمایشها میکنن که بدن بچه الکی سوراخ سوراخ میشه و هم اینکه هزینه زیادی رو گردنمون میوفته.

خلاصه که بردمیش توی یه محیط کاملا آروم و خوب و چون کسی نبود آرامش داشتیم بعدش یه بچه دیگه اومد که خیلی غر میزد و گریه زاری می کرد .

رایان ولی خیلی مظلوم خواب بود با دستمال مرطوب تبش رو اول آوردم پایین . چیزی که نمیدونستم این بود که دستمال مرطوب رو باید جاهایی بزارم که خون بیشتری در جریانه مثه زیر بغل کشاله ران و پاها .

بعد براش سرم زدن آروم آروم تبش اومد پایین یه آزمایش ادرار هم گرفتن . نزدیکهای صبح اسهال کردنش شروع شد و این نشونه خوبی بود چون ویروس دارشت دفع میشد .

به محض اینکه سرم گرفت شروع شد معلوم بود آب بدنش خیلی کم شده بود .

دیگه صبح ساعت 7 مرخصش کردن اومدیم خونه و خوابیدیم .

شبش دیگه تب نداشت و فرداش دیگه تونست بیدار باشه و بازی کنه .

اون چند ساعت تو بیمارستان اگه اشتباه نکنم ندیکه 200 تومن هزینه کردیم ولی در آرامش کامل تب بچه مون رو کنترل کردیم .

کاش یه روزی همه پدر مادرها بتونن تو شرایط سخت بچه داری از این امکانات استفاده کنن.

این اسباب بازی رو مامانم واسه رایان همون روز گرفت که روحیه اش خوب باشه .

بعد از خوب شدنش حسابی به غذا خوردن افتاد و روبراه شد.

به امید روزهایی که فقط سلامتی باشه که آرامش بزرگ تو سلامتیه آمین .

 

نوشته شده در یک شنبه 30 آذر 1393برچسب:,ساعت 16:8 توسط مامان و بابای رایان|


سلام

زود اومدم خنده

بعد تعطیلات خیلی خوب عید تصمیم گرفتم رایان رو برم مهد . فکر کردم یه مدت روزی دو ساعت ببرمش تا کم کم عادت کنه .

از خانه بازی سرای محله شروع کردم تا رفتار رایان رو ببینم در ضمن دوست نداشتم خیلی آموزش و باید و نباید نداشته باشه .

روزهای اول خیلی خوب بود رایان یکی دو ساعت میموند ولی وقتی میومدم دنبالش خیلی سریع میگفت که بریم شاید کلا دو سه بار شد که وقتی رفتم دنبالش گفت که میخواد بازم بمونه اونم دلیلش این بود که داشت از بازی لذت میبرد.

روزهای اول خودم که طاقت نداشتم همونجا پشت در مینشستم ولی بعد یه مدت میرفتم پی کارم .

رایان از خود عید شروع کرده بود به ناخن جویدن و کم کم شدتش خیلی زیاد شد انقدر که پوست اطراف ناخنش رو هم میجوید .

خیلی از بچه  های دوستام هم این کار رو میکردن دلیل علمیش اینه که یه اظطراب درونی دارن . دکترش گفت که باید و نبایدهاش رو کم کنین و بهش استرس ندین و با حوصله و محبت بیشتر باهاش رفتار کنین.

خلاصه که روزها گذشت و دیدیم رایان با بی میلی میره خانه بازی تصمیم گرفتم کلاس ثبت نامش کنم . کلاس بازی و شادی و کلاس  نقاشی و کلاس هوش و مهارت نمیدونم چی چی .

کلاس بازی و شادی رو کامل رفت و دوسش داشت . کلاس نقاشی اولا شروع میکرد به گریه کردن که حتما من اونجا باشم و من رو ببینه دوم اینکه اصلا حوصله نمیکرد کلاسش یه ساعت بود و رایان یه ربع بیشتر حوصله نمیکرد  وقتی دیدم داره باعث میشه کلاس به هم بریزه دیگه نرفتیم .

کلاس هوش هم که اصلا حوصله اش نمیگرفت و تمرکز نمیکرد و هر کاری دلش میخواست میکرد و شیطونی .

نظم کلاسشون رو بهم میریخت ؛ البته دوستانش از خودش بزرگتر بودن بچه ها ی 7 8 ساله

دیگه دو تا کلاس آخر اونم نرفتیم .

با شروع شدن ماه رمضون سیستم خواب و خوراک و زندیگمون کلا بهم ریخت . دیگه نرفتیم خانه بازی .

عوضش هر روز میرفتیم پارک.

کم کم دیدم رایان ناخنش رو نمیجوه و خیلی کم این کار رو میکنه دیگه نبردمش خانه  بازی .

الان دیگه رایان ناخنش رو نمیجوه .فکر کنم زود بود براش که تنها بمونه و در واقع اظطراب جدایی داشت .

گذاشتم با گذشتن زمان و بزرگ شدنش ببرمش مهد.

روحیه بچه ها با هم فرق میکنه و پدر و مادر بهترین کسی هستن که میتونن تشخیص بدهن بچه ها شون چطوری هستن .

چیزی که من تو این مدت یاد گرفتم اینه که نیابد از بچه ها خیلی توقع داشته باشیم باید بیشتر بشناسیمشون تا بفهمیم کی آماده شروع یه کاری رو دارن .

عجله هم کار شیطونه وااااااالا.

 

رایان و دوست مهربونش آراد

رایان پلیس میشه

 

یه ماجرا بگم از نقش پلیس بودن رایان . یه شب عمو ابراهیم و خانواده اش منزل ما بودن یه پسر دوم ابتدایی دارن به اسم ایلیا . با رایان حسابی بازی میکردن و شاد بودن ایلیا یکمی شیطونی میکرد عمو جان کم کم دیگه عصبانی شد و بالاخره ایلیا رو دعوا کرد و یه ویشگون از ایلیا گرفت رایان که دید ایلیا چقدر ناراحت شده به من گفت لباس پلیسم رو بپوشون منم پوشوندم یهو اومد جلوی عمو و گفت شما باید جریمه بشین چون کار بدی کردین .زبان درازی

 

 

علاقه رایان به بتمن هم چنان وجود داره بابا رضا که به حرف من گوش نمیده هم براش لباسش رو گرفته و گه گاهی رایان بتمن هم میشه

 

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 19 آذر 1393برچسب:,ساعت 11:30 توسط مامان و بابای رایان|


سلام

روم نمیشه بنویسم مردد اه چه اسمایلیهای زشتی داره اینجا . احساسات آدم رو نمیتونه نشون بده که .

راستش چند باری اومدم بنویسم انقدر نیومده بودم یوزر و پسورد یادم رفته بود متعجب

چند باری هم کلی نوشتم و پرید انگیزه ام از دست رفت گریه

اینها توجیحاته برای اینکه عذاب وجدانم کم بشه چشمک

جونم واستون بگه که یه اتفاق خیلی بد افتاد این بود که زدم ناخواسته فولدر رایان رو دیلیت کردم وقتی دیدم داره دیلیت میشه دست و پام شل شد اشتباه کردم کنسل رو نزدم گریه

بعد که مطمئن شدم فولدر اصلیه بوده اولش یکمی خودم رو زدم بعدش گریه کردم در نهایت 60 تا نرم افزار ریکاوری ریختم و صبح تا شب شب تا صبح عکسها و فیلمها رو برگردوندم . حتی هارد رو دادم بیرون اونها هم یه قسمتی رو برگردوندن . خلاصه که 70 80 درصدش برگشت .

ولی فکر کنین که چقدر ناراحت کننده بود من با چه زحمت و دقت و حوصله فولدر فولدر مرتب چیده بودم سال اول سال دوم سال سوم توی هر سالی 12 تا فولدر بود برای هر ماه و داخل اون 4 تا فولدر بود برای هر هفته گریه

خیلی زمان گذاشتم تا سالها رو جدا کردم ولی نتونستم ماه ها رو مرتب کنم .

راستش یه قسمتش هم هنوز مونده .

از خاطرات بعد عید چیز ننوشتم ایشالله برم سراغ عکسها و فیلمهایی که متاسفانه خیلی کم گرفتم و شروع کنم .

چون واقعا این نوشته هاست که وقتی بعدش میخونم میبینم خیلیاشو یادم رفته بوده .

 

نوشته شده در چهار شنبه 19 آذر 1393برچسب:,ساعت 11:10 توسط مامان و بابای رایان|


چند وقته واسه اینکه اعتماد به نفس رایان رو بالا ببرم وقتی میخواد یه کاری بکنه که قبلا اجازه نمیدادم و میگفتم تو هنوز کوچولو هستی میگم تو دیگه بزرگ شدی میتونی این کار رو بکنی .

اما نتیجه اش

رایان جان به چاقو دست نزن

مامانی من بزرگ شدم دیگه خودت گفتی بزرگ شدم

پسرم روی میز نرو

مگه من بزرگ نشدم ؟ خودت گفتی بزرگ شدی

رایان : مامان منم میخوام سیب زمینی بپزم

من : مامان جون نمیشه روغن میریزه رو دستت

 

خلاصه که اگه جایی هم بریم بهش بگم هنوز کوچولویی میگه نه ببین منو ببین بزرگ شدم دیگه.

یه روز یکی از فامیل داشت سر به سر رایان میگذاشت میگفت تو رایان نیستی

دستش رو میکشید روی صورتش و سرش میگفت ببین ببین من رایانم دیگه .

عشق کوچولوی ما واقعا دیگه بزرگ شده.

نوشته شده در شنبه 16 فروردين 1393برچسب:,ساعت 11:57 توسط مامان و بابای رایان|


سلام

باورم نمیشه خیلی وقته که چیزی ننوشتم. بهتره از حال و روز همین روزها بنویسم و بعد برگردم و مرور کنم که چه مطالبی رو یادداشت کنم.

البته باید بگم یه بار یه پست بلندی رو نوشتم و تا زدم ارسال موفقیت امیز نبود و چنان عصبی شدم که تا یه مدت ننوشتم , یه بار هم تو نوت پد نوشتم که انتقال بدهم اجازه کپی و نداد , گاهی اینجا انقدر اذیت شدم که گفتم انتقال بدهم وبلاگ ر و به جای دیگه.

خوب از کجا شروع کنم از همین عیدمون بگم ؟

سال تحویل امسال برای ما ساعت خیلی خوبی بود چون ما همیشه غروب به بعد سر حال هستیم. روز پنجشنبه رفتیم بیرون خرید کردیم عصرش بر گشتیم خونه یه داستان بامزه برای من اتفاق افتاد رفته بودم ارایشگاه که لپ تاب دوستم رو بهش بدهم حدود ساعت 7 بود یکمی شروع کدم به حرف زدن گرم حرف زدن بودیم که رضا زنگ زد که رایان پیپی کرده من دارم میرم حموم زود بیا که رایان رو بگیری .

دیگه من هم نزدیکه 8 بود که خواستم بیام یهو دیدیم در قفلش گیر کرده و باز نمیشه هر تلاشی کردیم فایده ای نداشت بماند که با ژانگولر بازی پیشگوتی و ابزار دیگه گرفتیم و تلاش کردیم و نشد دیگه نا امید بودیم و گفتیم سال تحویل اونجا میمونیم دیگه غیرتم به جوش اومد و لولا در با زحمت فراوان باز کردم چنان زوری زدم که زی دلم تا شب درد میگرفت

خلاصه که نجات پیدا کردیم اومدم رایان رو خشک کردم و آماده سال تحویل شدیم .

پسرک انقددددددددددددددر شیرین زبون و عسل شده که بهترین و شیرینترین عید رو گذروندیم. چقدر خوشحال بود که هفت سین داریم اصلا نامرتبش نمیکرد تماشا میکرد و خوشحالی .

شام هم غذای مورد علاقه رایان یعنی لازانیا درست کرده بودم.

فرداش شروع کردیم به عید دیدنی اول خونه بابابزرگ بعد هم اقوام رضا .

لباس عید رایان خیلی ناز بود کلاه داشت و پاپیون خیلی شیک و خوشگل شده بود هر کی میدید ذوق میکرد. از شانس خوب ما کل تعطیلات هر جا که رفتیم کسی بود که با رایان بازی کنه برای همین به همه مون خوش گذشت.

روز 4 عید 40 بابابزرگ رضا بود رایان پیش خاله اش موند و ما هم با خیال راحت به مراسم رسیدیم .

روز 6 هم چمدون بستیم و به شمال رفتیم یه شب ویلای بسیار زیبای دوست رضا احمد و مژده که یه دختر کوچولو دارن به اسم پانته آ بودیم که فرداش رایان با 7 8 تا بچه که خاک بازی میکردن بازی کرد و کلی لذت برد. بعدش هم به ویلای عموی رضا تو محمودآباد رفتیم که تعدادمون نسبتا زیاد بود و بزن و برقص داشتیم رایان با دختر عموی رضا ثنا طبقه بالای ویلا بازی میکردن و اصلا با من کاری نداشتن منم چنان استفاده ای کردم که تو این 3 سال تلافی تمام روزهایی که جایی بودیم و رایان به من میچسبید و اجازه نمیداد من شادی کنم رو کردم.

فرداش به ویلایی که خودمون از قبل با همکار رضا گرفته بودیم رفتیم که اونها هم دخترشون پرمیس با رایان حسابی دوست بود و سرگرم بازی با هم.

باز یه شبش خونه عمو رضا رفتیم بزن برقص داشتیم. کنار دریا رفتیم شن بازی ,باغ وحش بابلسر, خرید از مرکز خریدهای معروف و .....

تا روز 10 آخر شب برگشتیم خونه . وقت رفتن فوق العاده جاده خلوت بود و راحت رفتیم برگشتن ولی بارون بود کمی ترافیک بازم خوب بود و راحت برگشتیم.

بقیه تعطیلات هم استراحت کردیم روز 13 به در هم یه دور کوچیکی بیرون زدیم ولی هنوز خسته مسافرتمون بودیم .

آخرین روز تعطیلات هم منزل یکی از دوستان بودیم فوتبال دستی بازی کردیم به فکر خریدن فوتبال دستی هستیم .

تعطیلات طولانی ما تموم شد به خیر و خوشی خدا رو شکر .

شاهزاده کوچولوی ما همه لحظات ما رو شیرین کرده با حرفهای قلمبه سلنبه اش حال ما رو خوب هست خوب تر میکنه.

 

نوشته شده در شنبه 16 فروردين 1393برچسب:,ساعت 11:27 توسط مامان و بابای رایان|


آخر تابستون تصمیم داشتم رایان رو از پوشک بگیرم .

یه بار امتحانی خونه مامانم 3 بار بردم توالت و اصرار کردم, خیلی سخت نبود ولی راحت هم نبود . دفعه سوم خسته شدم واقعااااااا و گفتم ولش کن بابا تا بخواد مدرسه بره که یاد میگیره خنده

ماه مهر که شروع شد دیدم رایان خیلی خودش رو نگه میداره ( گاهی رایان رو بدون پوشک میگذاشتم راحت باشه ولی از ترسم باز زود پوشکش میکردم ) هر کسی که رایان رو میدید میگفت که کاملا آمادگی داره چرا از پوشک نمیگیریش ؟

تصمیم رو گرفتم و شرایط رو مهیا کردم . اولین کاری که از خیلی وقت پیش کرده بودم این بود که لگن براش گرفتم . یه چند روز کنجکاو بود و باهاش بازی میکرد تا بردمش تو دستشویی تا بدونه جاش اونجاست . هر بار که دستشویی بودم رایان هم میشست روی لگنش.

این شروع خوبی بود که گاهی الکی میگفت منم جیش کردم .

بعد کلی براش کتاب گرفتخ بودم که برای تشویق کردنش هدیه بدهم که انقدر خودم یکی یکی آوردم ببینم چیه یه روز همه رو آوردم با رایان صفحاتش رو ورق زدیم . یکی از کتابها آموزش توالت رفتن بود.

خرسی بشین تو لگن .

براش خوندم خیلی خوشش اومد تا دیدم استقبال کرد روزی چند بار براش خوندم فرداش از خواب که بیدار شد پوشکش رو در آوردم تا حس کردم میتونه بره دستشویی داستان خرسی رو گفتم همین شد که رایان راحت میره دستشویی و خیلی تمیز فقط توی لگنش جیش میکنه .خودش هم خالی میکنه و میشوره .

فکر میکردم قراره خونمون خیلی خیلی بو دار بشه . ولی تا به حال 1 بار اونم روی سرامیک کثیف شد . اونم خودم مقصر بودم که سرم گرم شد و به موقع  نبردمش .

شبها ولی پوشکش میکنم چون دوست ندارم از خواب بیدارش کنم .

خلاصه که حتی راحت تر از شیرگرفتن بود.

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 30 آبان 1392برچسب:,ساعت 1:14 توسط مامان و بابای رایان|


20 مهر رایان یاد گرفت رکاب بزنه فقط روی سرامیک تونست بره .

انقدر برامون شیرین بود که سریع فیلمبرداری کردیم اون شب همش با بابارضا حرف این بود که چطور یه بچه انقدر لذت داره چطور میشه با یاد گرفتن یه چیز کوچیک قند تو دل پدر و مادر آب میشه.

این حس چطور خوب ما رو فرا گرفته . اینم مثه یه معجزه است .

این روزهااا رایان همه خونه رو میتونه با دوچرخه بره و خسته نشه .

دخترش رو هم میبره پارک با دوچرخه .

نوشته شده در چهار شنبه 15 آبان 1392برچسب:,ساعت 14:24 توسط مامان و بابای رایان|


تعداد دفعاتی که رایان یه حرفی بزنه که ما خیلی تعجب کنیم یا خیلی خوشحال بشیم یا خیلی هیجان زده بشیم انقدر زیاد شده که نمیتونم به خاطرم بسپرم و فقط از همون لحظه لذت میبرم .

دلم خواست یه چند تاش رو بنویسم تا یادم نرفته و گاهی با خودم مرور کنم که بچه چه نعمت شیرین و لذت بخشیه که سختیهای خودش رو  هم مسلما داره .

شاید خیلی از جمله ها معمولی باشه ولی فقط کسایی که بچه های هم سن من دارن میتونن بفهمن که چه حالی میشی وقتی جملات این چنین از بچه میشنوی .

یه روز داشتم شیر میخوردم چون میدونستم رایان اصلا نمیخوره بهش تعارف نکردم یهوو گفت : مامانی خیلی شیر برام خوبه میدونی ؟؟بزرگ میشم قوی میشم مسی میشم .

یه روز داشت کارتون پت و مت رو نگاه میکرد اومد بهم گفت : مامانی دوباره پت و مت رو میزاری خیلی کیف میده.

یه بار از یه کارتون کلمه دیوانه رو یاد گرفته بود داشت میخندید با ادای خودش گفت این خیلی دووله بود . من موندم که منظورش چیه بعد که توضیح داد فهمیدم باب اسفنجی این کلمه رو استفاده کرده .

یه مدته جیغ جیغو شده رایان وقتی میخواد حرفش رو به کرسی بنشونه جیغ میزنه فکر کردیم دیگه وقتشه بفهمه کار بد کردن تنبیه شدن داره . بابا رضا داشت با تلفن صحبت میکرد که شروع کرد به جیغ کشیدن اولش با آرامش باهاش حرف زدم دیدم نه داره بدتر میکنه یه دونه زدمش و بردمش تو اتاق و در رو بستم گفتم باید تنبیه بشی برو بشین رو صندلی و با من حرف نزن . گریه گریه که بزار برم پیش بابا .

خلاصه یه چند لحظه نشست و گفت بقبشید عزیزممممممم. از اون روز خیلی از این کلمه استفاده میکنه تا بهش میگم داری منو ناراحت میکنیهااااا سریع  میگه بقبشید پسر خوبی میشم .

بغلش کردم و براش تو ضیح دادم و به علت عذاب وجدان بوسه بارونش کردیم و رفتیم که ناهار بخوریم .یهو گفت :

اگه مامان و یایان کار بدی کنن کی تنبیه میکنه مامان رو منو میگی  متعجب واقعا موندم چی بگم گفتم بابا .

فکر کردم هر چی سنش بره چقدر قراره سخت بشه

حرفهایی که میزنیم باید خودمون حتما بهش عمل کنیم و خیلی مراقب بازی با کلمات باشیم .

 

یه روز بابا رضا از رایان ناراحت شد گفت من قهر میکنم میرم کوچه اصلاااا گفت : نری کوچه هااا ماشین میاد خطرناکه با مامان برو هههههههه

عروسک خرگوشش رو روی دچرخه اش گذاشته بود گفتم مامانی این کیه گفت این دخترمه دارم میبرمش گردش و مسافرت .

شاهزاده کوچولوی ما انگاز خیلی احساساتیه و خیلی حساس .

نمیدونم چرا اگه کسی بهش چیزی میگه چرا انقدر ناراحت میشه بهش بر میخوره بغض میکنه و جواب میده و بعد میزنه زیر گریه .

رفته بودیم دکتر داشت با صندلی ور میرفت آقاهه گفت دهنت رو نزنی به صندلی کثیفه انقدر ناراحت شد گریه کرددددد . نمیدونم دلیلش چیه و چیکار باید کرد .

رایان میدونه بابا رضا حساسه خیلی خوب اذیتش میکنه وقتی نیست میگه من بابا رو دوست ندارم تو رو دوست دارم هههههه

میدونه رضا به امام علی و خدا حساسه میخواد حرصش رو در بیاره میگه علی بده ؟ خدا بده ؟ ولش کن من دوستش ندارم میخوام با تفنگ بکشمش.

وقتی میخواد کاری براش بکنیم اگه ببینه انجام نمیدیم میگه من ناراحت میشم بعددیگه شما رو دوست ندارم یعنی آدم میمونه چیکار کنه اون موقع .

یه شب رایان زود خوابیده بود به رضا گفتم بیدار شد بپریم بخوابیم هااااا نباید بد عادت بشه

ساعت 3 بود فکر کنم بیدار شد ما گفتیم داریم میخوابیم هی گفت باشه خودم تنهاایی باشم کارتون ببینم .

بعد هی مترسید میگفت منو نگاه کنین ما هم میگفتیم ما خوابمون میاد باید بخوابیم .

هیچی دیگه آخرش نتونست از ترسش تنهایی بشینه اومده بود میگفت شما رو با شمشیر میکشم .. تیر میزنم شما بمیرین چرا من خوابم نمیاد هههههههههه یعنی مردیم از خنده .

یکمی خشن شده این روزهاااا شمشیر و تفنگ رو دوست داره و همه رو هم دوست داره بکشه فرقی نمیکنه کی باشه زبان درازی

حرفهایی که شیرینه زیاده این روزهاااااا خیلی خیلی خوبه نفس میکشیم .

نوشته شده در چهار شنبه 15 آبان 1392برچسب:,ساعت 14:2 توسط مامان و بابای رایان|


سلامممممممممممم

قرار گذاشتم با خودم هر وقت مطلبی دوست داشتم بیام بنویسم حالا هم اومدم لبخند

یه قرار با دوستای نینی سایتی گذاشتیم در باغ ایرانی در ده ونک .

هیچکی نیومد و فقط ما بودیم و سمانه و محمدرهام

رایان و محمد رهام بیشتر از 1 ماهه که توکلاس خلاقیت با هم دوستن و روز به روز روابطشون داره بهتر میشه .

سوم مهر بود که رفتیم هوا کاملا خنک بود تازه اولش ترسیدیم بچه ها سردشون بشه ولی خوب بود سرد نشد .

پارک کوچولو ولی در عین حال واقعا زیبا , کل پارک رو قدم زدیم , یه جا که بهش سکوی فرش انداز میگفتن هم رفتیم , فرش نداشتیم ولی غذا داشتیم ههههههه ناهارمون رو خوردیم که دیدیم بوته گوجه اون نزدیکی هست .

سمانه دوستم رایان و محمد رهام رو برد که گوجه های کال رو نشونش بده هم دیدن هم آب بهشون دادن و با چه لذتی این کار و کردن .

زمین بازی هم داشت که محمدرهام عشق سرسره رفت کلی بازی کرد و رایان هم عشق توپ فقط فوتبال و شوت ,

چند تا پسر داشتن با هم بازی میکردن که رایان اصرار کرد که با منم بازی کنن اونها هم از شانس ما اعصاب داشتن و مهربون بودن اجازه دادن رایان فکر کنه دارن باهاش فوتبال بازی میکنن . از شوتهای محکم رایان هم تعریف کردن .

اینم یه عکس هنری که سمانه زحمتش رو کشیده , اون توپ که تو هواست رایان شوت زده .

 درختهای میوه هم زیاد بود  انجیر و خرمالو و گردو رو دیدیم . یه باد تندی وزید و یه گردو خورد تو سر من خنده اونو شکستیم و خوردیم دیدیم بچه ها دارن میخورن تا چشممون یاری کرد گردو یافتیم و خوردیم .

محمد رهام و رایان اولش خیلی با هم خوب بودن آخراش رایان میخواست مثه اولش دست محمد رهام رو بگیره و راه بره ولی انگار محمد رهام خسته بود و دوست نداشت رایان هم گریه که چرا دست منو نمیگیره .

بابا رضا اومد دنبالمون و از دیدن باغ لذت برد .روز خوب و قشنگی بود .

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:23 توسط مامان و بابای رایان|


این اولین باره فکر کنم سی امین روز از ماهی که قرار بوده بنویسم رو مینویسم آدم میتونه تغییر کنه خنده

اول اینکه شیرینترین مناسبت زندگی ما اول شهریور سالگرد عقد من و رضا بود .برنامه ریزی کرده بودیم که همکار رضا ما رو برای شب 1 دعوت کرد و ما هم پذیرفتیم من پیشنهاد کردم بدون رایان بریم ولی رضا قبول نکرد.

رفتیم و رایان نگذاشت یه بازی درست حسابی بکنیم . فوتبال دستی بازی میکردیم میومد شکایت که هیچکی نباید بازی کنه , سعی کردیم سرگرمش کنیم ولی تا صدای هیجان رو میشنید بدو بدو میومد بساط بازی رو بهم میزد .

یه بار که اومد گفت بازی نکنین شما بلد نیستین و چوچولو هستین .

بازی کینکت رو هم از نزدیک منزل دوستمون دیدیم و بسیار جالب اومد از نظرمون و سعی داریم زودتر تهیه اش کنیم که اوقات خوبی رو با هم بگذرونیم .

خلاصه که به ساز آقا رایان رقصیدیم و ساعت 2 شب اومدیم خونه. روز بعد تصمیمون این بود که بریم باغ وحش ( من و رضا عاشق حیوانات هستیم و از دیدنشون لذت میبریم ) ولی خیلی شلوغ بود و رفتیم کنار دریاچه و بعدش هم رفتیم شهربازی ارم .

وقتی رایان 1 سالش بود برده بودیمش که چند تا بازی کم هیجان و مخصوص خودش رو سوار کردیم اون موقع خیلی کوچولو بود و فقط نگا میکرد ولی دفعه های بعد میترسید و اصلا راضی سوار بشه , تو شهربازی هم فقط تماشا میکرد و خوراکی میخورد.تا اینکه گفت میخواد سوار رالی بچگونه بشه ما هم خوشحااااااااال سوارش کردیم فکر کردم ممکنه وسط راه گریه کنه و بگه میترسم با مسئولش صحبت کردیم که امکانش هست اگه ترسید نگهش دارین که ایشون هم قبول کردن .

اما رایان انقددددددر خوشش اومد که 9 بار سوار شد  1 بار که پیاده اش کردیم تا بریم انقدر گریه کرد که بازم بازم برگشتیم دیگه داشت صفش شلوغ میشد که راضیش کردیم که بریم .

بعدش هم رفتیم شام خوردیم . هدیه من هم یه ست صندوقچه 3 تایی بود که خیلی دوستش دارم .

3 شهریور دوستای نینی سایتی خونه ما دعوت شدن همه هم اومدن و خیلی خیلی خوش گذشت. بچه ها تو حیاط آب بازی کردن , عصرونه نون و پنیر و خیار و گوجه خوردیم که خیلی مزه داد .بعدش هم رایان رو ساعت 6 فرستادم پیش بابا رضا تا بتونیم یه کمی آهنگ بزاریم آخه رایان اصلا نمیگذاشت و یمگفت هیس مردمااا خوابن زبان درازی

رضا هم رایان رو برده بود یه چمن فوتبال برای اولین بار که رایان میخوره به جدول کنار زمین و صورتش زخمی میشه انقدر هم ناراحت میشه رضا که خیلی زود میاد جلوی در با رایان تا زودتر ناراحتیش رو با من تقسیم کنه .

بچه ان دیگه هزار بار ممکنه بخورن زمین و صورت و دست و پاشون زخمی بشه . بعد 1 هفته خوب خوب شد .

فقط وقتی خودش حسش رو داره اجازه میده موسیقی گوش کنیم . نمیزاره من ساز دهنی بزنم میگه بسه دیگه زدی دختر خوبی باش .حالا بده من بزنم یه چند تا فوت میکنه و میزاره روی میز .

گاهی هم نمیزاره رضا ارگ بزنه هی میگه بابا نزن بسه . ما هم مجبوریم گوش کنیم .

خودش عاشق آهنگ آی بری باخ و اخ داخ داراخ و سکوت قلب و گل پریا جونه آرام

بازی با پو رو هم دوست داره تنها دلیلش هم اینه که میتونه توپهای مختلف رو ببینه و انتخاب کنه و بازی کنه , وقتی میخوایم لباس پو رو عوض کنیم میگه لباس فوتبال نداره مسی , رونالدو ؟

اینم مسی خوش تیپ مااا

اینم رونالدوی عشق بستنی ما.

یعنی نشده یه روزمون شب بشه و رایان لباس فوتبال تنش نکنه وقتی هم میخواد فوتبال بازی کنه حتما کفشش رو هم میپوشه .

رفتارهای رایان داره یه تغییراتی داشته اول اینکه خیلی حساس شده و با کوچکترین حرفی که بر خلاف نظر یا میلش باشه ناراحت میشه گاهی جیغ میزنه و گریه میکنه .البته بستگی داره چه جوری بهش گفته بشه .

از تلفن حرف زدن به شدت بدش اومده و تنها چیزی که نمیتونه تحمل کنه اینه که من بخوام با تلفن صحبت کنم انقدر غر میزنه و گریه که مجبورم سریغ قطع کنم , با هیچکی هم تلفنی صحبت نمیکنه گاهی اونم فقط گاهی با بابا رضا در حد چند کلمه .

این اواخر بهتر شده آخه چند بار بهش توضیح دادم که بزار صحبت مامان تموم بشه بعد من گوش میکنم .

دیگه اینکه احساس مدیریت داره کلاس خلاقیت که میریم با بچه ها صحبت میکنه که این کار رو نکنین و این کار رو بکنین تازه براشون دلیل هم میاره .

به محمد رهام میگفت تو نیا بالا خطرناکه میوفتی هااا بعد که اونم گوش نداد دعواشون شد خنده این آقا محمد رهام ماهه ماه یعنی انقد راین بچه مودب و مهربونه خدا میدونه . خدا برای دوست گلم و همسرش ببخشه .

اینم محمد رهام و رایان عکسهای بهتر دست خاله سمانه است .

 

داشتن یه بازی میکردن که یه تیکه از چوب ها که همه جمع کرده بودن دست یه دختر کوچولوی کلاس مونده بود با زور داشت ازش میگرفت که مگه خاله ناهید نگفته جمعش کنیم .

خیلی هم بامزه دعوا میکنه دست اشاره رو میگیره جلوی صورتش و یکمی حرف میزنه اخرهای حرفش رو نمیدونه دیگه چی بگه تته پته میکنه و اخرش میگه اااا دعوات میکنم هااا .

دیگه اینکه عاشق خاله ناهید ماست و تا کاردستی درست میکنه میره نشون میده که تشویق بشه .

یه بار رفتیم خانه بازی بوستان اصلا قبول نکرد بره تو بازی کنه و ما بیرون روی صندلی نشستیم و سفارش سیب زمینی دادیم و برگشتیم .

24 شهریور هم رفتیم شهربازی یاس هفت تیر . من مدتها بود اون سمت نرفته بودم تازه یادم اومده بود یه همچین جایی هم هست هههه .

 

شهربازیش توی یه فروشگاه بود که بازی های خوبی داشت و به سر و صدای زیادی مثه سرزمین عجایب نداشت کلی بازی کردیم و خوش گذشت اول با توپ بسکتبال بازی شروع کردیم و همه بازیها رو انجام دادیم رایان هم خیلی خیلی خوب بود و من و اذیت نکرد برای همین هم به من هم به خودش خیلی خوش گذشت .

بابا رضا هم اومد دنبالمون و برای رایان اسباب بازی خریدیم و قدم زدیم و بستنی خوردیم و اومدیم خونه روز خیلی خیلی شیرینی بود برام.

تولد پرمیس هم دعوت شدیم خیلی خوش گذشت بهمون فقط وقتی چراغها رو خاموش کردن و رقص نور گذاشتن رایان ترسید و گریه کرد آخه از تاریکی میترسه. اصلا هم اجازه نداد ما برقصیم تا اینکه با پرمیس رفتن تو اتاق که توپ بازی کنن ما هم سریع از زمان استفاده میکردیم البته تند تند میومد ما رو چک میکرد

اینم عکس رایان و پرمیس که خیلی خوب نشده .

 اینم یه اثر هنری از شاهزاده کوچولوی ما . دیگه خط خطی نمیکنه نقاشی میکشه به شیوه خودش میاد داستانش رو هم تعریف میکنه .

 

نوشته شده در شنبه 30 شهريور 1392برچسب:,ساعت 22:9 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

این روزها خیلی شیرنتر از روزهای دیگه است دلیلش هم اینه که زمانی که توقع نداری یه حرفی میشنوی , یه کاری میبینی که میمونه در جواب چی باید بگی .

شاهزاده کوچولوی ما وقتی میخواد دل ما رو بدست بیاره ما رو بوسه بارون میکنه اونم از نوع محکمش .انقدر لذت بخشه که اون لحظه هر کاری بگه براش انجام میدیم . خیلی مهربونه و کلمات محبت آمیز خیلی استفاده میکنه .

مثلا میخواد چیزی به من بگی میگه عزیز دلم مگه من نگفتم آب بیار پس چرا نیاوردی ؟

یا میگه من گفتم الان غذا نیار عزیزمممم .

دوستت دارم رو هم که روزی چند بار میگه . عاشقتم . فدات بشم . قربون شماااا هههه همه رو هم درست ادا میکنه جز همون ممبول که من دوست ندارم درستش رو یادش بدهم . دلم میخواد یادم بمونه چطور خوب یاد گرفت صحبت کنه .و چه لذتی داشت وقتی کلمه ای رو میخواست بگه نمیتونست و سعی میکرد تا درستش رو بگه وقتی به کامیون میگفت دامادا و خیلی کلمه ها ی دیگه .....

حالا که کچل شده مو نداره کلاه میزاره حتی تو خونه , اون که خوبه سر دوستش هم کلاه میزاره باور کنین

گفته بودم عاشق شمشیر بازیو تفنگ بازی کلا خشونت شده ؟ کارتون کونگ فو پاندا رو اوه اوه نمیدونین که با چه علاقه ای هم تماشا میشه .

اینم رایان تفنگ دوست .

یه بار خیلی قبلترها که زمانش مهم نیست خنده رضا یه فیلم ایرانی گرفت که تماشا کنیم و متنوع باشه روزمون

اسم این فیلم هم بازی بود ما اینو گذاشتیم برای دیدن که دیدیم فیلم مضمونش در مورد بچه است این شد که رایان هم به ما پیوست که فیلم رو تماشا کنیم .

قرار بود کمی از این بچه داری و مسئولیت و این موضوعها بیایم بیرون با دیدن این فیلم چنان فوکوس کردیم روی موضوع که تا 4 صبح با رضا حرفش رو میزدیم زبان درازی این که بچه دوم لازمه برای مااا ؟ میتونیم به بچه دوم فکر کنیم ؟ و از این حرفهااا

بگذریم که به نتیجه نرسیدیم .

میخواستم اینو بگم که رایان این فیلم رو از لابه لای فیلمها در آورد که میخوام این خره رو ببینم . خر هم یکی از این بازیگرهای فیلم بودد آرام جالب این بود که یادش بود و داشت برای من تعریف میکرد.

زمان خوابمون کاملا بهم خورده بود  تو ماه رمضون , همه تا سحر بیدار بودیم بعد میخوابیدیم . رایان دم افطار میخوابید و بعد 3 ساعت سر حال بیدار میشد.چقدر سخت بود من دیگه آخرش نتونستم اعصابم ضعیف شده بود از نخوردن , ولی رضا مثه همیشه ثابت قدم بود تو ایمان .

توی این روزهای گرم حیاط و آب بازی و آب دادن به درختها انرژی به ما میده. شکر برای داشتن حیاط

راستی گفته بودم قرار بود از این خونه بریم ؟ دنبال خونه بودیم هز جا میرفتیم دلمون راضی نمیشد دلمون خونه حیاط دار میخواست بود ولی خوب نبود سرانجام خدا خواست و کارمون و پولمون جور شد همین جا موندیم . حالا لذت حیاط رو بیشتر میدونیم .

آخر مرداد رفتیم مسافرت , برای اولین بار بود با رضا مسافرت طولانی داشتیم 1 هفته .همیشه به خاطر میکی بیشتر از 3 روز جایی نمی موندیم و خودمون رو سراسیمه به خونه میرسوندیم که یار با وفا ودوست داشتنیمون بیشتر از اون غصه نخوره  دلمون براش تنگ شده .

رفتیم یکی از ییلاقیهای تالش به اسم آق اولر زیبا و رویایی و خنک , ساحل گیسوم یکی از زیباترین ساحل هاا البته جنگلش خیلی زیبا بود که انتهای جنگل میرسیدی به دریا برای همین زیباتر بود. بعدش هم جاده اسالم خلخال که رویایی بودد انقدر خاطرات جالب و شیریین برامون درست شد که هرگز از یاد نمیبریم , خانواده من هم بودند .

تو جاده اسالم خلخال یه مرتع خیلی زیبا رو دیدیم اونجا موندیم تا وقتی همه جا رو مخ گرفت رفتیم خیلی جالب بود که توی مه بودیم کمی خطرناک بود جاده اش ولی واقعا جز زیباترین جاده های دنیاست .

 

رایان هم خیلی خوب بود و ما رو اصلا اذیت نکرد . تو ماشین که بیشتر موقعها خواب بود هر جا که بودیم دشت و سر سبزی بود که خوراک توپ بازی رایان .

 

 

 

نوشته شده در جمعه 29 شهريور 1392برچسب:,ساعت 21:20 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

رایان به دستکش میگه دستگاه . وقتی ظرف میشورم میاد با خنده میگه مامان دستگاه رو بده , دیدم انقدر علاقه داره رفتم دستکش خودم و خودش رو که برای زمستونه در آوردم انقدر باهاشون بامزه بازی میکنه که برام جالبه .

به قوله یکی از دوستان علائق عجیب غریبی پیدا میکنن بچه ها .

یه روز رفتیم دلفیناریوم برج میلاد البته  روزی که افتتاح شد رایان اصلا توجهی به شیر دریایی نمیکرد به آدمها و بچه ها بیشتر توجه میکرد .

گفته بودم رایان یبوستش باز یه مدت عود کرده بود رفتیم پیش خانم دکتر الهام طلاچیان ایشون هم بعد از معاینه گفتن یبوست شدید داره باید درمان بشه حتما حتما هم کلسیم روزانه رو به بدنش برسونیم .

یه پودری داد به نام پیدرولاکس که بی ضررترین دارو برای یبوسته , روزهای اول تاثیرش کم بود ولی بعدش خیلی خوب شد , یه چند روزی هی گفت من دلم درد میکنه دلمو بمال یاد گرفته بود میگفت گریپ میکسچر بده بخورم خوب بشم .

 ما هم شروع کردیم نگرانی شدید که نکنه چیزیش باشه . رفتیم سر خود سونو گرافی یه سونو کامل براش انجام دادیم قبل از رفتن با رایان دکتر بازی کرده بودم آماده اش کردم که نترسه و همکاری کنه خوشبختانه بازیها  جواب داد  و آروم و بی صدا نشست و سونو شد . وقتی فهمیدیم چیزی نیست خوشحال شدیم .

بعد از چند روز متوجه شدم وقتی پودر رو میخوره قبل از پی پی دلش درد میگیره و بعدش راحت میشه .

دفعه اولی که پیش خانم دکتر هم رفتیم حسابی اذیت کرد نه قد گرفتیم نه وزن فقط معاینه شد اونم با گریه ولی دفعه دوم انقد روش کار کردم تا رفتیم تو مطب درخواست شکلات کرد بعد از شکلات هم وزنش رو گرفتیم هم قد .

یادش بخیر سال اول هر ماه باید وزن و قد رو چک میکردیم . الان رایان قدش 92 و وزنش 13 است که نرماله شکر خداااا همه چی .

وقتی انقدر بازی میکنه که خسته بشه دراز میکشه و میگه باید کمی استراحت کنم اینجوری فایده نداره بوسه

 

چه خوبه بچه ها دوست دارن تو کارها کمک کنن احساس میکنم حس خوبی بهشون دست میده , منم وقتی میخواد کمک کنه همیشه استقبال میکنم . پسرکم خیلی مرتبه اگه آشغالی روی زمین ببینه بر میداره و میندازه تو سطل زباله , بعد از بستنی خوردن حتما دست و صورتش رو اجازه میده بشورم .شبها قبل خواب یادش باشه حتما مسواک میزنه , وقتی میخوام لباس شسته  شده ها رو رو بند بندازم یکی یکی میاره گاهی هم خودش پهن میکنه , روی ال سی دی رو برامون تمیز میکنه اصن هیچ جای ردی نمیمونه زبان درازی , دیگه اینکه عشقش به لازانیا یه ذره هم کم نشده ورق های لازانیا رو بعد از آبکش اون میچینه , حتما تو غذا درست کردن مخصوصا پیتزا و لازانیا باید سر کشی کنه .

عاشق آشپزی و خاله بازی هم هست , اسباب بازی هاش رو کارتن کارتن یا کیسه کیسه کردم هر اسباب بازی رو که میخواد میاریم بازی میکنیم بعد جمعش میکنیم میزاریم سر جاش و یه اسباب بازی دیگه میاریم .

اونهایی که یه مدت جلو چشمش نبوده رو وقتی میبینه با ذوق بیشتری باهاش بازی میکنه .

بماند که بیشتر اسباب بازیها شکنجه دیدین از دستش و راهی سطل زباله شدن .

تا از در خونه میریم بیرون میگه آفتاب نیستتتتتتتت با یه غلظتی میگه بعد هنوز جواب نداده میگه آفتاب هستتتتتت بعدش حتما باید عینک بزنه آهان وقتی عینکش تو ماشین باشه میخواد بگه داغ نیست میگه داد نیست . عاشق این غلط غلوط حرف زدنممممممم کیف میکنم میشنوم .

عینک ما رو هم دوست داره اتفاقا بیشتر بهش میاد خنده

رایان علاقه ای به بازی با بچه ها نشون نمیده یعنی نشون میده ها فقط بچه ها ی بزرگتر , از بچه ها ی کوچکتر هم میترسه خیلی

یه بار که اعصاب نداشتم زبان درازی از خواب که بیدار شدیم رفتیم خانه اسباب بازی تا غروب که رضا اومد دنبالمون تا آخرین لحظه که میشد تو خونه اسباب بازی بودیم , رایان هم چه کیفی میکرد با اون اسباب بازیهای داغون. رفت بالای سرسره و با کله افتاد گریه نکرد و بلند شد گفت خطرناکه دیدی گفتم خطرناکه به خاطر این گفتم . عزیزمممممممم حرفهای باباش رو میگفت کلا خیلی حرفها و اداهای باباش رو در میاره .

یه کتاب براش گرفتیم یعنی خودش انتخاب کرد که حسنی میره کلاس اول , کتاب رو براش خوندم حالا تا کیف ببینه بر میداره مگه رایان میره کلاس اول .

دیگه اینکه موهای رایان رو کوتاه کوتاه کردیم فکر کردیم خیلی موهاش کم پشته , تو آرایشگاه هم که گریه زاری میندازه یه کاری کنیم تا 1 سال نریم آرایشگاه . این شد که این شکلی شد .

البته بگم هااااا بعد از اینکه موهاش رو کوتاه کردیم دیدم جاهاییکه حس میکردم خالیه مو داره فقط انقدر بوره دیده نمیشه .

اینم لباس زورو که عاشقشه .

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1392برچسب:,ساعت 1:30 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

شاهزاده کوچولوی ما از تاریکی میترسه . کلا از خیلی چیزها میترسه .اولش نگران و غمگین شدیم که ای بابا چرا ترسو شده بعد از دوستای نینی سایتم شنیدم که مرحله از این میترسم و از اون میترسمه اینه که دیگه نگران نشدیم .

شبها وقت خواب چراغها روشنه تا بخوابیم , در اتاق اگه باز باشه و حیاط تاریک پیدا بشه باید ببندیمش , اگه جایی نور کم باشه یا کسی نباشه تنهایی اونجا نمیمونه .

حالا دیگه اون برای ما قصه میگه شعر میگه اگه چند بار هم بخواییم برامون تعریف میکنه آرام

انقدر بستنی میخوره یه روز 8 تا بستنی از فریزر در آورد خورد آخریاش رو بر میداشت میگفت ببینم این چیه چه مزه ای داره انقدر میفهمن بچه ها که آدم باورش نمیشه میخواست  منو گول بزنه دیگه بستنی اضافه نمیخریم یه دونه میخریم بیرون میخوریم میایم خونه مثه آدم خنده

کتاب خوندن رو دوست داره هر بار که بریم بیرون اگه کتاب ببینه میره انتخاب میکنه و برمیداره بیشتر هم کتابهایی که عکسهای حسنی توش باشه و نشونه ای از شمشیر یا تفنگ باشه برمیداره , کتاب رستم و سهراب و قصه های مختلف شاهنامه بعد فکر نکنین میشینم قصه رو میخونم هاااا تند تند از روی عکسها لپ مطلب رو براش میرسونم .

عاشق شمشیر و تفنگه خیلی خیلی دوست داره همش هم دوست داره همه رو بکشه فکر کنم تاثیر فیلم امیر ارسلان باشه دیگه براش نمیزاریم بلکه روحیه اش لطیف بشه لبخند

یه روز دیدم عروسکها رو اوردده مرتب چیده میگه حالا همه تون رو میکشمممممم وااااای خیلی خندیدم ولی خنده نداشت که خوب نیست دیگه خلاصه که داریم روش کار میکنیم مهربون باشه .

حرف زدن با عروسکها و شخصیت پردازی رو خیلی دوست داره از این عروسک انگشتی ها که خانواده اش هم هست گرفتیم براش کلی دوست داره و جای اونها حرف میزنه .

عاشق پت و مت شده عروسکاش رو براش خریدیم بهشون میگه داداشی , بابا رضا بهش یاد داده . وقتی میاد حرف بزنه اولین حرفی که میزنه اینه که داداشی بیا بریم پارک دینگ دینگ دینگ اهنگش رو هم میزنه , از روی علاقه انقدر پت و مت رو شوت کرده هیچی ازشون نمونده باید بازم براش بگیریم .

انقدر خوبه  علاقه مند به دیدن کارتون شده به نظر من که اصلا هم بد نیست بچه تلویزیون تماشا کنه اتفاقا خیلی سر حال میشه و چیزهای خوب و بدی هم یاد میگیره مهمتر از اون پدر و مادر هم یه نفسی میکشن اخه تو این سن بچه ها انقدر حرف میزنن که مغزتون درد میکنه

صبح که بیدار میشی اولش سر حال هستی و خوشت میاد و هزار بار خدا رو شکر میکنی که یه کوچولوی شیرین زبون داری ولی آخر شب ازش خواهش میکنی که میشه کم حرف بزنی خنده

وقتی داره با خودش هم بازی میکنی تنهایی یه عالمه حرف میزنه هههههههه عزیزمممممممممم

نقاشی کشیدن رو دوست داره البته هنوز نمیتونه چیزی بکشه فقط خط بلند و کوتاه بعد یه چیزهایی میکشه میگه این تویی بعدش یکمی بیشترش میکنه میگه این منم کلا ما رو خط خطی میکشه .براش یه وایت برد گرفتیم به نظرم گرون خریدیم 59 تومن فکر کنم ولی دوستش داره هفته بعدش رفتیم خونه مامانم وقتی با رایان از بیرون اومدن یه وایت برد کوچولو تر خریده بود 5 تومن اونجا بود که کمی سوختم متعجب

سی دی کارتون هم براش میگیریم خودش انتخاب میکنه اولین سی دی که خودش انتخاب کرد دزدان دریایی بود اونم به خاطر اینکه دید تو دست یکیشون شمشیر هست . ولی امان که با سی دی ها فوتبال هم بازی میکنه به دو روز نرسیده سی دیها پز از خش و خط هستن و دیگه قابل دیدن نیستن .

جوابش هم اینه که :

به رایان میگم مامانی سی دی ها رو خراب کردی دیگه نشون نمیده میگه باشه پس خراب نمیکنم بزار ببینم .

وقتی حرف میزنه میخواد یه کاری بکنم اخرش میگه باشه ؟؟؟ خیلی ناز و قشنگ میگه دلمون رو میبره

عاشق خوانندگی شده وقتی صدای موزیک میشنوه میکروفون میگیره دستش ادا در میاره و لبش رو الکی تکون میده که یعنی من دارم میخونم .

یه روز رفتیم باغ دوستمون تو کردان قبلا ها با میکی میرفتیم  رفتیم کمی سگ ببینیم یاد روزهای با میکی بودن بیفتیم خیلی خیلی غم بدیه میکی برامون مثه یه بچه کوچولو بود .

رایان با همون پسره میلاد کلی بازی کرد عجب پسری بود شیر پسر بود هههههه .

یه روز هم با دوستام بچه ها رو بردیم خانه بازی بوستان بعدش براشون ماشین گرفتیم که خودمون همه یه دوری بزنیم یه دور که خوبه 1000 دور زدیم خروجی رو پیدا نمیکردیم داستانی داشتیم تا نجات یافتیم .

سام نشسته  و محمد رهام و رایان هم میخوان هلش بدهن

میخوام تند تند بنویسم آپ دیت بشیم همه شاکین از ما این روزها لبخند

 

اینم حسن ختام

نوشته شده در دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:,ساعت 1:33 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

گفتم حالا که حس نوشتم گرفته ماه اردیبهشت رو هم بنویسم . کاش به جای ماهانه هر وقت  موضوع جالبی بود میومدم مینوشتم باز نتونستم حالا تا تیر رو بنویسیم ببینیم خدا چی میخواد چشمک چه اسمایلیهای بدی اه اه

هوا خیلی خوب بود و جون میداد برای بیرون رفتن هر روز غروب رایان رو میبردم پارک 2 3 ساعت بازی میکرد و بچه ها رو تماشا میکرد و با بهانه خرید شیرکاکائو میومدیم خونه .

یه روزی که باز تاریخ دقیقش رو یادم نیست با دوستای نینی سایتی رفتیم پارک بانوان اون روز بعد مدتها رایان سوار سرسره شد و خیلی از اینکه تنهایی میرفت لذت برد این شد که  روزهای بعد سعی میکردم هر روز ببرمش گاهی هم شبها با بابا رضا 3 تایی میرفتیم پارک رایان دیگه کاملا خودش تنهایی از پله ها بالا میرفت و سر میخورد و دوباره و دوباره

از خصوصیات رایان بگم اینکه از تاریکی میترسه موقع خواب یاد گرفته چراغ رو روشن میکنه و وقتی خوابش میبره ما چراغ رو خاموش میکنیم .

اگه جایی تاریک باشه نمیره و میگه ترسناکه .

بهش یاد دادم حس ها رو بشناسه عصبانی و ترسناک و خوشحال و مهربون و غمگین و درد همینها فکر کنم .بازیهاش رو هم دوست داره ولی مهمتر از اون اینکه که حسش رو انتقال میده.

قصه خوندن رو دوست داره و بیشتر قصه ها مربوط میشه به اتفاقهای روزانه گاهی قصه کارتونی که دیده و دوست داشته رو میخواد براش بگیم که ما هم براش تعریف میکنیم فقط مشکل اینه که اگه خوابش نیاد تا 2 ساعت باید قصه بگیم اخم که از حوصله من خارجه دست بابا رضا رو میبوسه

یه بار قصه مجموعه پو که تصاویر خیلی خوشگلی داره رو براش تعریف کردیم 12 بار براش تعریفش کردم دیگه خسته شدم کتاب رو بستم شروع کرد گریه کردن دیگه من چیزی نفهمیدم و بابا رضا به داد من رسید فرداش تا کتابش رو دید گفت : پس چرا برای من کتاب نخوندی ؟ ههههه قورتش دادم همون موقع

تو حین قصه گفتن ازش سوال هم میپرسم گاهی سعی میکنه جواب بده گاهی میگه خودت بگو ولی هیمن که سعی میکنه خوشحالم

مثه  بلبل حرف میزنه هر چی میشنوه تکرار میکنه خیلی خیلی حرف میزنه انقدر که بهش میگم هیس یکمی ساکت باشیم ولی رایان میگه نه برای چی ساکت باشیم الان که شب نیست نخوابیدیم ههههههه

دلم میخواست خیلی از حرفهایی که یهو میگن و ما میمیریم از خنده رو مینوشتم که یادم بمونه چه شیرین زبونی میکرده تا حالا که ننوشتم از این به بعد انشالله

شعر خوندن رو دوست داره حتی با هم شعر هم میگیم زبان درازی

رنگها رو خوب یاد گرفته البته اصلیها یشمی و فیروزه ای و این رنگها رو هنوز بهش یاد ندادم .

حوصله تلفن حرف زدن رو نداره خیلی زود حرفش تموم میشه از اینکه منم با تلفن حرف بزنم بدش میاد البته  نیم ساعت رو تحمل میکنه و بعدش اتیشی میسوزونه که خودم قطع میکنم .

عاشق تفنگ و شمشیره , عروسکها رو مرتب میچینه بعد همه شون رو میکشه با یه لذتی هم این کار رو میکنه باورم نمیشه .

بهش میگم نگو میکشمش بگو انداختمش میگه نه دارم میکشمش

عکس گرفتن هم دیگه خوب شده همکاری میکنه همکاریش اینه که یه جای ثابت میایسته ولی هزار بار هونجا ول میخوره

 

ماشین بازی تو جاهای مختلف هم دوست داره امتحان کنه روی تخت روی میز روی مبل بالای مبل هر جا که بشه

با یکی از دوستان رضا رستوران کوهپایه بودیم انقدر این بچه حفظ آبرو کرد و 3 ساعت تموم ساکت با یه ماشین بازی کرد عاشقش شدن فقط امیدوارم دفعه های بعدی هم هیمنطوری باشه خنده

دیگه همینها یادم بود این عکس رایان رو دوست داره عزیزمممممم

 

نوشته شده در دو شنبه 24 تير 1392برچسب:,ساعت 18:44 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

بعد از 3 ماه اومدم از فروردین بنویسم خنده اسمایلی اینجا عوض شده خورد تو ذوقم .

ناخودآگاه از سال جدید و عید میترسیدم همیشه یه داستان ناراحت کننده برامون پیش اومده بود ولی خدا رو شکر عید خیلی خوب بود و هر روز هزار بار خدا رو شکر میکردیم از اینکه سلامتی داریم و این از همه چیز مهمتره .

سال تحویل که شد چند تا عکس گرفتیم و رفتیم خونه پدرشوهر جان بعدش هم خونه بابابزرگه رضا و روزهای بعد عید دیدنیهای دیگه مثه همیشه

ایام عید انقدر تهران خلوته که خیلی بیرون رفتن مزه میده ما هم کاملا استفاده کردیم یه روز با خانواده من رفتیم باغ وحش

عکس العمل رایان برای دیدن حیوانات حالا که بزرگ شده برامون جالب بود رایان هم خیلی خوشش اومده بود و بهش خوش گذشت .

یه روز هم رفتیم کاخ گلستان و یه روز هم موزه سینما

وارد موزه سینما که شدیم رایان اولش ترسید و بهونه گرفت سریع رفتیم طبقه بالاش که جذابتر بود رفتیم قسمت کودکان و عروسک کلاه قرمزی و فری خجسته رو که میشناخت دید دیگه بیخیال نمیشد همش میخواست اونجا بمونه از شانس باطری دوربینمون تموم شده بود عکس های خوبی نداریم .

2 روز هم دوست خوبم سمیه مهمون ما بودن دو تا پسر داره امیر رضا که 8 سالشه و آیدین که 6 ماهش بود تو عید .

خیلی یاده روزهایی که رایان تازه به دنیا اومده بود افتادم گاهی دلم تنگ میشد گاهی میگفتم خدا رو شکر گذشته خنده

دلم بیشتر برای دوستم میسوخت چون میدونم چقدر بعضی لحظات بچه داری سخته چقدر دوست داری وقتی خوابت میاد خواب عمیقی بکنی ولی بچه دقیقا روح که داره از بدنت میره بیرون بیدار میشه و .........

خلاصه که خیلی خیلی سعی کردم به دوستم خوش بگذره و کمکش کردم رایان طبق معمول از بچه کوچولو خوشش نمیومد گاهی میگفت میخوام بزنمش هههههههه ولی چون امیر رضا بود با اون سرش گرم میشد وقتی هم میدید آیدین رو بغل کردم میومد خودش ر تو بغلم جا میکرد و تو صورتم نگاه میکرد میگفت مامانی دوستت دارممممممم.

رایان مثه بابا رضا خیلی به من عشق می ورزه روزی 100 بار دروغه ولی 10 بار میگه دوستت دارم .بوسه

فیلم تولدش رو خیلی دوست داره ما هم تند تند براش کیک میگیریم شمع میزاریم که فوت کنه تولدش باشه.

روزه سیزده بدر هم از قبل برنامه گذاشتیم که دوستامون و خاله های رضا بیان خونمون ولی قرار بهم خورد روز سیزده بدر یه کیک گرفتیم تو حیاط خوردیم دیدیم حوصلمون سر میره زنگ زدیم اصرار کردیم خاله های رضا بیان خونمون . بالاخره خاله و نرمین , پسر عموی رضا و نامزدش قبول کردن اومدن خونمون .

محمود پسر عموی رضا کلی با رایان فوتبال بازی کرد کلاه قرمزی رو همه با دیدیم که رایان بیهوش شد و خوابید , شام خوردیم کمی رقصیدیم و آخر شب رایان بیدار شد اولش کمی غر زد بعد که همه رفتن خوب شد .

یه روزی یادم نیست تاریخش دوستای نینی سایتیم اومدن خونه ما مامان کسرا و رها و عسل و آراد و ارشان و مایا مهمون ما بودن

رایان که باز یبوست شدید داشت بی قرار بود همش تو بغل من بود فقط وقتی رفتیم تو حیاط کمی بازی کرد .

بچه های دیگه تو حیاط کلی بازی کرذن فکر کنم به همه خوش گذشت البته دوست خوبم مامان مرضیه خیلی زود رفت .

رایان بیشتر از هر کسی با مایا خوب بود چون اجازه داد سوار ماشینش بشه و باهاش بازی کنه .

به جای اینکه از بچه ها عکس بگیرم از میز غذا گرفتم ههههههه

دیگه اینکه 25 فروردین رفتیم شمال و یکی از بهترین مسافرتهایی بود که رفتیم کاملا با برنامه بودیم روزها و خیلی خوش گذشت

سد خاکی رو تا حالا ندیده بودیم یه جزیزه کوچولو دورش دریاچه و دورش جنگل زیبایی داشت هوا کمی سرد بود و بارون میزد ولی موندیم و لذت بردیم هتل هایت و نمک آبرود هم رفتیم .

اینو نگفته بودم که رضا وقتی 3 4 ساله بود عاشق فیلم امیر ارسلان نامدار بوده روزی 10 بار نگاه میکرده از اونجا که باباها دوست دارن پسرهاشون چیزی که دوست دارن رو دوست داشته باشن رضا هم فیلم امیر ارسلان رو برای رایان گذاشت فکر کنین فیلمی که ماله قدیمه و حسابی بی کیفیته و فیلمبرداری مزخرفی داره رو رایان انقدر خوشش اومد که 1 هفته بود هر روز نگاه میکرد عاشق شعرهاش شده بود به به چه خوشگلی و یارم به من خندیدش .

من که اصلا از این فیلمها خوشم نمیاد و البته برای رایان هم خوب نیست کم کم سی دی های دیگه جایگزینش کردیم ولی هنوز هم عاشق شعرهاشه و خیلی خوب میخونه .

عروسک بازی هم دوست داره با شخصیتهایی که درست کردیم خیلی سرگرم میشه خودش حتی باهاشون حرف میزنه گاه میاد با من بچگونه حرف میزنه فسقلی

نقاشی کشیدن و کاردستی درست کردن رو هم دوست داره .

همچنان عاشق توپ و فوتباله شبها حتی اگه سرد هم بود میرفتیم پارک رایان تو چمنها بازی میکرد چقدر خوبه بهار چقددددددر

دیگه سلامتی , ماه خوبی رو پشت سر گذاشتیم .

 

 

 

نوشته شده در شنبه 22 تير 1392برچسب:,ساعت 19:49 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

خوبه عکس و فیلم میگیرم وگرنه امکان نداشت یادم بمونه بعد از 3 ماه تو اسفند چه خاطراتی داشتیم

اسفند که شروع میشه فکر بیشتر خانواده ها روز 3 تا مسئله است 1- خونه تکونی 2- خرید 3-مسافرت .

ما هم مثه همه از خونه تکونی شروع کردیم فرشها رو دادیم قالی شویی و با کمک 1هفته ایی خونه رو خوب تکوندیم البته قبل تولد رایان خیلی کارهای ریز رو خودم انجام داده بودم .

خرید هم که شکر خدا با این اوضاع اقتصادی خیلی بد اوضاع مالی ما خیلی خوب بود و هر چی خواستیم خرید کردیم .

مهربان همسر هم یه نیم ست ستاره طلا هدیه دادن به من که مهربانترین همسر دنیا هستم

مسافرت هم که تو عید ما هیچ اعتقادی بهش نداریم برنامه ریزی نمیکنیم و از تهران بی ترافیک لذت میبریم .

گفته بودم 100 بار ولی باز دوست دارم بگم که عاشق این سن رایان هستم هر روز بهتر از روز قبل میشه شیطونتر و فهمیده تر و شیرین تر .

دوچرخه ای که براش گرفته بودیم چرخهاش در میومد هر کاری کردیم درست نشد یه روز بابا رضا از در که اومد تو دیدیم دوچرخه قرمز براش خریده اولش رایان کلی ذوق کرد ولی باز سوار همون دوچرخه خرابه میشد تا شب عید هر کاری میکردم و هر ج قایمش میکردم باز سراغش رو میگرفت نه اینکه از دوچرخه جدید خوشش نیومده بود هاااااااا دوست داشت با دو تاش هم زمان بازی کنه تازه اصرار که یکیش رو من بشینم یکیش رو هم خودش .

بالاخره دوچرخه داغونه رفت تو حیاط و موندگار شد .

دو تا از همکارهای رضا با هم پیمان ازدواج بستن و ما رو هم به جشنشون دعوت کردن .

یه روز که من کلاس بودم رضا با رایان میرن خرید لباس یه کت و شلوار سرمه ای براش میخره منم که بدم میاد از کت شلوار برای بچه به معنای واقعی . رضا هم خوشش میومد به معنای  واقعی این اولین تفاهم بزرگ ما بود سر رایان

وقتی از کلاس برگشتم دیدم خونه نیستن و زنگ که زدم گفتن داریم میایم با چه ذوقی گفت خرید کردن و تا اومدن خونه تن رایان کرد و منم عصبانی و ناراحت که من خوشم نمیاد کت و شلوار اسپرت دوست دارم ولی مردونه نه .

رضا گفت پسرمه و آرزو دارم منم گفتم پسرمه و دلم نمیخواد نصف شب دیدم رضا داره منو میبوسه و میگه عزیزم اگه انقدر ناراحت هستی فردا میریم پسش میدیم نمیخوام تو ناراحت باشی منم گفتم باشه

فرداش رفتیم که لباس رو تعویض کنیم هیچی دیگه به درد بخور و اندازه رایان نداشت .دیدم چاره ای نداریم نگاه کردم دیدم کت شلوار نقره ای که به طوسی هم میخورد هم داره با پیرهن صورتی همون رو برداشتیم و اومدیم .

فکر کردم چه اشکالی داره مگه همش میخواد 2 3 بار تنش کنه بزار رضا هم لذت ببره .بعد که بادوستای نینی سایتم صحبت کردم دیدم اوه اوه اکثر مردها از کت و شلوار برای بچه شن خوششون میاد اونها هم دقیقا مثه رضا میگن 2 سالگی بامزه میشن و نه هیچ سن دیگه ای .

خلاصه که عروسی رو رفتیم و رایان با باباش بود و کلی دوستانش از دیدن رایان لذت برده بودن .

دیگه اینکه خونه عموی رضا هم رفتیم و رایان حسابی با ثنا دختر عموی رضا اخت شده بود انقدر باهاش بازی کرده بود که ثنا آخرش دراز شده بود پاهاش رو میمالید از درد بازم تا ثنا رو میدید میگفت پاااااااااااشو

آهاااااااااااااان بزرگترین کاری که کردم رو نگفتم از تاریخ 8 اسفند دیگه با شیر خوردن خداحافظی کردیم . دلم خیلی خیلی برای لوس کردنش و تو چشام نگاه کردن و بعدش خوابوندش تو بغلم تنگ میشه خیلی ولی چه میشه کرد .

خیلی خوب باهاش کنار اومد من همین طوری یه باره قطره آهن زدم به نوکش به رایان گفتم تلخ شده بعد که دید واقعا تلخ شده گفت چایی بده شیر بده .اصلا بهونه گیر و بداخلاق نشد برای خوابش هم من هیچ سعی ای برای خوابوندنش نکردم چون مطمئن بودم بی فایده است . کمی خوابش بهم ریخت مثلا از صبح که بیدار میشد یهو 8 یا 9 شب بیهوش میشد و 12 بیدار میشد البته خیلی دیر هم که نه ولی تا 3 طول میکشید بخوابه .


فقط به چایی و شیشه خیلی عادت کرد روزی 10 تا چایی میخورد . شکلات هم خیلی میخورد که باز یبوست شد .

یه بار که از خواب بیدار شد دنبال شیشه اش که میگشت گفتم گم شده هی پرتش کردی حالا گم شده بیا دمبالش بگردیم تا 3 روز از خواب که بیدار میشد دنبالش گشتیم تا اینکه دیگه پذیرفت و با لیوان چایی رو خورد و باعث شد روزی 3 بار چایی بخوره بعد دیگه کم کم فقط صبحها گاهی هم شبها با ما چایی میخوره .

خودم هم هیچ مشکلی برام پیش نیومد انگار اصلا شیر نمیدادم .شایدم شیرم خشک شده بود خبر نداشتم .

یه شب پیش خودم گفتم بزار رایان رو عادت بدم با کتاب خوندن بخوابونمش چشمتون روز بد نبینه یعنی به غلط کردن افتاده بودم داشتم میمردم از خواب و رایان باز کتاب رو میاورد که من براش بخونم و از خواب هم خبری نبود باور نمیکنین 15 بار خوندمش اخرش دعوامون شد کلی گریه کرد و بابارضا اومد تا دو کلمه باهاش حرف زد خوابید .

کلا رضا بیاد پیشش سریع میخوابه ولی با من بازیش میگیره تازه صبحش بیدار شده بود میگفت گفتم کتاب بخون نخوندی برای من چرا ؟؟

یکمی از شیر گرفتن میترسیدم ولی خیلی راحت پشت سر گذاشتیم .

موهای رایان هم برای سومین بار کوتاه کردیم ولی نه خیلی کوتاه .

عاشقه اینه که کیف زنونه بگیره دستش و بره الکی خرید کنه میگه میرم لبو بخرم یعنی لواشک , 100 بار میره تا جلوی در و الکی میخره و میاد .کلا تخیلی بازی کردنش خیلی خوب شده .

اینم لباس فوتبال رونالدو برای پسرک فوتبال دوست ما , این دومین لباس فوتباله رایانه یکمی بزرگه ولی بهش میاد بابا رضا کلی گشت تا تونست دروازه فوتبال براش پیدا کنه یه توپ فوتبال هم براش گرفت دیگه کارمون هر روز گل زدن تو توره دروازه است .




نوشته شده در شنبه 25 خرداد 1392برچسب:,ساعت 20:45 توسط مامان و بابای رایان|


داستان 4 تا تولد

اولی با دوستای نینی سایتی معروف یعنی مامانهای بهمن 89 و نینیهای نازشون در روز 13 بهمن ساعت 11 تا 2 با تم آدم برفی در موسسه رنگدونه برگزار شد منتها زنونه بود و تنها بابای مجلس بابارضا بود که موزیک رو اجرا کرد .

امسال به اندازه پارسال به من خوش نگذشت دلیلش هم این بود که زنونه بود   نههههههههههه فقط این دلیلش نبود اینکه توی روز بود هم من دوست نداشتم همیشه مهمونی غروب خوش میگذره کلا از مهمون و مهمونی رفتن ظهر خوشم نمیاد

دیگه اینکه چون رضا موزیک میزد نمیتونست رایان رو گاهی بگیره که به منم خوش بگذره . رایان هم که از همون اول که دید بچه ها هم سن خودش هستن هی گفت بریم خونه میدونین که رایان از هم سن و سالهای خودش اصلا خوشش نمیاد

اینم بگم رایان آخر تولد تازه یخش باز شده بود و اونجا تازه به من هم خوش گذشت یکمی رقصیدیم حالمون جا اومد

چندتا عکس از تولد دسته جمعی


یه وقت فکر نکنین از اول مهمونی داشت خودش بازی میکردها نه این آخر مهمونیه که گفتم یخش باز شد

خواهر یکی از دوستای خوبم کلی عکس انداخت مثه اینکه عاشق رایان هم شده بود چون کلی ازش عکس انداخته 





دومین تولد روز شنبه 21 بهمن برگزار شد که به فقط دوستانمون بودند البته 3 خانواده نتونستن بیان و جاشون خالی بود .

این تولد عاااااااااااااااااااااااااالی بود و حسابی خوش گذشت چون پسر دوست رضا آقا پارسا کلی رایان رو جذب خودش کرد انقدر که وقتی با هم بازی میکردن قهقهه میزدن جالبتر از اون این بود که موقع باز کردن کادوها به رایان گفتیم برو مهمونها رو ببوس اسم هر کیو میاوردیم پارسا رو بوس میکرد و کلی ذوق میکرد از کادوها

قرار بود تم تولد باب اسفنجی باشه ولی رضا اصلا این شخصیت به دلش نمیشینه دیدیم رایان مدتیه یکمی عصبانیه گفتیم انگری برد مناسبه

این شد که تم تولد 2 سالگی شاهزاده کوچولوی ما شد انگری برد .

یه فایل آماده از نت دانلود کردم 5 6 ساعت روش کار کردم و دادیم برای چاپ اتفاقا خیلی خیلی خوب شد .

روز قبل از تولد رفتیم بیرون تا تازه برای خودمون لباس بگیریم دیدیم رایان همکاری نمیکنه رفتیم خانه بازی و پسرک ما کلی خوش گذروند فکر کردیم چه چیزی مهم تر از اینکه رایان بهش خوش بگذره وقتی تولدشه .

تدارک دیدن تولد باعث شد 1 کیلو وزنم بیاد پایین گفتم تا باشه تولد باشه

رایان خیلی ذوق کرد وقتی از خواب بیدار شد و تزئینات رو دیدالبته یه هفته قبل تولد آمادگی تولد رو داشت و هر تزئیناتی رو میدید میگفت تبلده تبلده منه 

سختی کار میز تنقلات بود که از صبح که بیدار شده بود تا دست میزد میگفتم مامان جون این برای مهمونه میگفت نه این برای تبلده منه

راستی رایان خیلی خوب دیگه صحبت میکنه البته اصلا دوست ندارم خیلی درست تلفظ کنه کلمات ر از غلط تلفظ کردنش وااااااااااااقعا لذت میبرم وقتی به جای ممنون میگه ممبول میخوام ساندویچش کنم.

دوست خوبم ملی دعوت منو قبل کرد و عکس و فیلم رو به عهده گرفت و من با خیال راحت خوش گذروندم و کلی عکس و فیلم خوب داریم .

چند تا کوچولو هم داشتیم پویا که از همه کوچولوتر بود اولش کمی گریه کرد ولی بعدش اونم بهش خوش گذشت

پارمیس و آیسان و پارسا هم کوچولوهای دیگه ما بودند .

من برای بچهه ها میز و صندلی کوچولو گذاشته بودم که هم اونها راحت باشن هم ما و فکر خوبی بود برای سالهای بعد هم همین کار رو میکنم انشالله

تولد سوم روز بعد ناهار بود که خانواده من و رضا تا زمان به دنیا اومدن رایان یعنی ساعت 45 : 5 خونه ما بودن کیک دیشب انقدر اضافه اومد که دیگه کیک نگرفتیم .

رایان هم کلی با عمه و خاله مهربونش بازی کرد و کادوهای خوبی از بابابزرگاش گرفت

ساعت 6 هم رایان خوابید و 8 و نیم با اومدن مهمونا بیدار شد

تولد چهارم هم عموهای من بودند که خاله و دائی رایان هم موندن که کمک من باشن . رایان هم حالش خوب خوب بود و اصلا بد اخلاقی نکرد کلی هم بازی کرد و رقصید .

یه کیک قرمز بدون تم هم گرفتیم که بچه ها عاشق فوت کردن شمعها بودند که دقیقا 10 بار شمع روشن کردیم و فوت کردند .

این بود داستان 4 تا تولد ما که خیلی خوش گذشت شال بعد قراره 5 تاش کنیم

اینم از عکسهااااااااا




 

نوشته شده در دو شنبه 30 بهمن 1391برچسب:,ساعت 17:18 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

2 ماه گذشته شاهزاده کوچولوی ما حسابی بهش خوش گذشت .

اولین اینکه چند تا خانه اسباب بازی رو تجربه کرد . خانه کودک و تماشا و کیدزلند که هر دو محیط بسیار تمیز و شیکی داره و خانه اسباب بازی سرای محله که یه عالمه اسباب بازیهای داغون  و بچه های بزرگتر از رایان بودند  ولی حسابی به رایان خوش گذشت .




روزی که رفتیم سرای محله تولد یکی از بچه ها بود که مامانش کیک گرفته بود و همه بچه ها دور میز نشستن و تولد بازی کردن رایان از پسری به اسم آرتین خیلی خوشش اومده بود البته مامان رایان که عاشقش شده بود

آرتین یه بازی میکرد به اسم پلیس بازی و میگفت من آرتین نیستم جناب سروان هستممممم از اون روز رایان پلیس بازی میکنه ابته کمی بازیش رو اصلاح کردیم ولی خیلی دوست داره این بازی رو .


راستی رایان رو کلاس خلاقیت کودک و مادر هم بردم خیلی خیلی رضایت بخش بود و کلی خلاقیت بازی یاد گرفتم واسه من هم خیلی خوب بود این کلاس دوستهای خوبی هم پیدا کردیم و حتما دوره های بعدی کلاس رو شرکت میکنیم .


دیگه اینکه رایان دیگه جمله میگه و خیلی شیرین حرف میزنه دلم میخواد این غلط غلوط حرف زدنهاش طول بکشه بس که شیرینه و لذت بخش , وقتی حرف میزنه میخوام ساندویچش کنم بخورم

اوه راستی یه جشن یلدا هم قبل از یلدا با دوستای نینی سایتی خونه دوست خوبم مرضیه رفتیم که خیلی خوب و بامزه بود کلی زحمت کشیده بود خونش هم مثه بمب منفجر شد

رایان هم مثه چسب چسبیده بود به من نگذاشت یه عکس خوب بگیریم . رایان و محمد رهام


رایان خیلی به قابلمه و وسایل آشپزخونه علاقه نشون میده یه سری از اسباب بازیهای خاله بازی گرفتم آی بازی میکنه با اونهااااااا باور نکردنی رایان که خوبه مامان و خواهرم هم خیلی با خاله بازی لذت میبرند


دیگه اینکه انقدر طول دادم آپدیت کردن رو باز یادم نمونده چیا گذشت فقط از روی عکسها یادم میاد

به کیف پول علاقه وحشتناکی نشون میده به قول یکی از دوستان انگار غنیمت جنگی به دست میاره که وقتی دستش به کیف میرسه باز ذوق فراوان میره یه گوشه و شروع میکنه به خالی کردنش .

براش یه کیف پول گذاشتم پر از کارتهایی که نمیخواستم و یه مقدار پول اگه جایی میخواستیم بریم که حیثیتی بود براش باز میکردم آروم  و آقا مینشست تا کارمون تموم بشه این بود یک تجربه .

دیگه اینکه بازی های خوبی از کلاس خلاقیت یاد گرفته که علاقه هم نشون میده سلام سلام رو خیلی دوست داره وقتی میخوایم بخوابیم میگم برات قصه بگم میگه اول سلام سلام

عمو زنجیر باف و الک دولک رو هم دوست داره و عاشق بازیهای با توپه . براش توپهای رنگی کوچولو گرفتم تا با بازی  رنگها رو بهش یاد بدهم ولی تا ازش میپرسیم این چه رنگیه میگه آبی . به همه رنگ ها میگه آبی

یه بازی اختراع کردیم اونم این که یه اسفنج برداشتیم و توش پر از خلال دندون چیدیم و بعدش پنبه های رنگی رو کوچولو کوچولو سرش گذاشتیم رایان به این بازی میگه تبله یعنی تولد . روی پرتقال و سیب و خیار هم این کار رو کردیم هم لذت بخشه هم هدفمند رنگ سفید و آبی و زرد رو با پنبه ها یاد گرفت .


این روزها رایان از صبح تا شب میپرسه این چیه؟ اون چیه ؟اولش خیلی مزه میده ولی بعد از چند بار پرسیدن میخوای موهاتو بکشی

عاشق رقصه و از شوهایی که میبینه سعی میکنه اداشون رو در بیاره  یه رقصی میکنه خنده دار

پسرک ما هر شب دندونهاشو مسواک میزنه و خدا رو شکر دیگه یبوستی نداره اونم دلیلش خوردن شکلات بود که هفته ای 1 2 تا میخوره .

غذاهای مورد علاقش هم لازانیا و پیتزا و کنتاکی و سیب زمینی و لوبیا و نیمرو و تنقلات هم لواشک و شکلات رو خیلی خیلی دوست داره

کلا همه چیز میخوره خیلی سخت گیر نیست ولی متاسفانه شیر نمیخوره و هر میوه ای هم دوست نداره .

یه مدت نوشابه میدید اصرار میکرد که بخوره منم گازش رو میگرفتم و کمی بهش میدادم ولی دیدم اینجوری نمیشه از الان بخواد نوشابه بخوره خیلی بده دیگه هر وقت نوشابه میبینه میگم گاز داره تنده رایان میزارم یه قورت میخوره میبینه که گازش زیاده دیگه نمیخوره .

رابطه اش با بابا رضا خیلی خیلی خوب شده و کلی با هم خوش میگذرونن .خدا این رابطه خوب رو زیاد کنه

وااااااای که داره وابستگیش به خالش زیاد میشه وقتی میریم خونه مامان اینا وقت برگشتن گریه زاری راه میندازه و تا 2 ساعت باید توضیح بدیم که باید بریم خونه ولی اصلا گوش نمیکنه و هی میگه حاله پووو .

هر روز با خاله و دائی صحبت میکنه .

به مامانم میگه برووووووو مامانم میگه کجا میگه آشپه شام بده .کلا نمیزاره مامانم تو بازی باشه هههههههه

دوست نداره با تلفن صحبت کنم تا گوشی رو میگیرم دستم میگره میگه بسه بیا بازی

کارهایی میکنن بچه ها تو این سن که واقعا شیرینه و لذت بخشه دلم نمیاد مهد کودک بزارمش یا ساعت طولانی ازش دور باشم ولی واقعیت اینه که صبح تا شب هر روز بازی با بچه انرژی زیادی از من میگیره و احساس خستگی میکنم و آخر هفته شارژم تموم میشه .

چند هفته ای میشه که پنجشنبه ها با رضا برنامه میزاریم و دو تایی میریم بیرون و از با هم بودن بدون رایان لذت میبریم . رایان هم پیش مامانم اینا میمونه و کلی بهش خوش میگذره و اصلا سراغی از ما نمیگیره

روزهایی که هوا خیلی سرد نیست تو حیاط بازی میکردیم گاهی هم  پارک رفتیم .


انواع اقسام توپها رو دوست داره هر چیزی که گرد باشه میگه توپ و کلی باهاش بازی میکنه

اخبار ورزشی رو از اول تا آخر نگاه میکنه . بازیهای فوتبال و تنیس رو میبینه و شروع میکنه به تقلید

وقتی هم میخواد شوت بزنه همه باید نگاهش کنن و بعدش هم تشویق


اینم پسرک بستنی خور


دیگه هر چی سی دی و دی وی دی تو خونه داریم از دست رایان در امان نیست خودش میزاره و در میاره تازه فلش هم همینطور .یه فلش هم گم کردیم تو خونه


اینم یه بازی مورد علاقه رایان


پازل هم خیلی دوست داره . این هم قطار پازلی


احساس سبکی میکنم


نوشته شده در جمعه 13 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:2 توسط مامان و بابای رایان|


بعضی کلمات رو درست میگه ولی بعضی هاش به مترجم نیاز داره


مامان , مامانی

بابا , بابات , بابائی

رایان اسمت چیه ؟ نانا

مامان بز = مامان بزرگ

بابا بز = بابابزرگ

آب

دوما = تخم مرغ

آره

بله

نه

باشی = باشه

بیشین = بشین

پاشو

پوش = بپوشون

شش = سس

پوس = پوست بکن

تود = توپ

حشی = قصه حسنی

انگول = قصه شنگول و منگول و حبه انگور

آب لومو = آبلیمو

ناگنی = نارنگی

انال = انار

آلو آلو = آلبالو

مشین = ماشین

بده = بده با کسره

بده = بده با فتحه

بلبلا = پرتقال

جوجو

بیز = میز

ابور = ابرو

چیش = چشم

پتو

آله = خاله

دائی

عمو

الو

دس = دست

پا

بی بی = پی پی

سیا = سیا ساکتی

بیا

برو

لا لا

آبی

سبس = سبز

چائی با یه حالتی میگه نمیشه نوشت

شوکله = شوکولات

از این

از اون

اینو  اونو

به به

هیس

آسسا = واستا

باسی = بازی

دالی

آپوشیو = موتور

بازی

دوما = تخم مرغ

گیتار رو میگیره دستش و آواز میخونه

خیلی چیزها رو بهش بگیم بگو میگه ولی اینها رو زیاد استفاده میکنه و هنوز 2 کلمه ای یا جمله نگفته

دیگه یادم نیست


نوشته شده در جمعه 30 آذر 1391برچسب:,ساعت 23:46 توسط مامان و بابای رایان|


به لطف عکسها و فیلمهایی که گرفتم میتونم بنویسم 2 ماه پیش رایان چه کارهایی میکرده اینم خوبی تکنولوژی دوربین دیجیتال

علاقه خاصی به پوشیدن کفشها و لباسهای ما نشون میداد تازه صاحب نظر هم شده و نظر میده که این  و پوش یعنی این رو بپوش .

راستی همش یادم میرفت از دایره لغات رایان بگم پیشرفت عالی داشته و تقریبا سعی میکنه بیشتر کلمات رو غلط غلوط بگه . خیلی خیلی شیرینه دلم میخوادددددد طول بکشه تا خوب صحبت کنه غلط غلوط حرف زدن بچه ها هم عالمی داره بسیار شیرین . به پس اختصاص میدهم به دایره لغت رایان بی حرف پیش

راستی اینم بگم حوصله مادری من هم پیشرفت عالی داشته

واقعا برای رایان وقت میزارم وقتی میگه مامان هر کاری داشته باشم میزارم کنار و با جون و دل به حرفش گوش میدهم خودم از حوصله ای که پیدا کردم تعجب میکنم واقعیت اینه که خیلی یه مادر بچه اش رو دوست داره و من هم مثه همیشه که تو هر کاری افراط میکنم مادری هم مستثنا نیست .

یکی یکی عکسها رو مرور میکنم تا ببینم چی گذشته بر خانواده 3 نفری ما تو ماه آبان

بازیهای زیادی با هم میکنیم یکیش اینه که راکت بدمینتون رو روی بادکنک ها میزنیم و از این ور خونه با اون ور خونه میریم البته با خود توپ بدمینتون رو بازی میکنیم کلا با راکتش بازیهای زیادی میکنیم لولش با هم بعدش خودش تنهایی بازی میکنه .

یکی از بزرگترین سرگرمیهاش اینه که روی میز کامپیوتر بشینه و با وسایل روی میز بازی کنه و هر از گاهی با مشت یه شکلی از روی مانیتور رو نشون بده

 

صبحها که از خواب بیدار میشیم تا 2 ساعت رختخوابها روی زمین میمونه تا رایان با ماشینش از روش رفت و آمد کنه

البته دیگه خبری از رختخواب نیست انقدر کمر بابا رضا درد گرفت از روی زمین خوابیدن که مجبور شدیم روی تخت بخوابیم از اونجایی که رایان حسابی غلط میخوره تختشش رو جمع کردیم و جای خوابش رو روی زمین پایین تخت انداختیم اولین شب تا صبح خوابم نبرد همش نگران بودم که پسرک بیدار بشه و ببینه من کنارش نیستم بترسه فردا شبش براش توضیح دادم که ما روی تخت میخوابیم و اون روی زمین از اون شب معمولا شبها دیگه بیدار نمیشه برای شیر مگر اینکه تشنش باشه بیدار میشه آب میخوره من هم کنارش دراز میکشم تا بخوابه

ولی هنوز دوست دارم تو بغل خودم بخوابه دلم تنگ میشه چقدر جدایی سخته .

به اتفاق مامان بزرگ و خاله به کاخ موزه گلستان رفتیم و خیلی خوش گذشت گفتم که رایان عاشقه خالشه و وقتی خالش باشه دیگه کسی رو نمیشناسه تو همین ماه بهش آله میگه خواهرم انقدر ذوق کرد که کاری کرد 10 بار پشت هم بگه آله

 

یه روز بعد از صبحانه طبق معمول تو نینی سایت بودم که نیم ساعتی صدایی از رایان نمیومد با سه چرخه اش روی رختخوابها بازی میکرد ولی دیگه برام عجیب شد که چطور صداش در نمیاد که رفتم دیدم به بههههههه آقا پنیر خامه ای رو برداشته و به زور به آقای سه چرخه خورونده کلی خندم گرفته بود تازه بهش میگفتم مامان سه چرخه رو تمیز کنم میگفت نههههههههههه

علاقه اش به توپ  و بادکنک هر روز بیشتر میشه کلی هم بازیهای توپی داریم . میگه مامان بالا بالا

وقتی بعد از بازی بدو بدو خسته میشه دراز میکشه رو زمین و میگه مامان درد

وقتی آشغال رو زمین میریزه تند تند میره جارو رو میاره و میگه دارو دارو بعدش هم سعی میکنه جارو کنه بچم عینه باباش حساسه

شبها براش قصه تعریف میکنم هر شب به عشقه قصه گفتن 1 ساعت زودتر میریم به رختخواب وقتی برای اولین بار گفتم رایان برات قصه بگم گفت آره حشی از ذوق مردم

براش قصه حسنی و توپ و شنگول رو میگم به این قصه ها میگه حشی , تود و انگول منظورش حبه انگوره

گاهی 10 بار میگه حشی و فقط باید حشی رو براش تعریف کنم  

یه روز مهمون داشتیم از صبح به رایان گفتم که شب ایلیا میاد خیلی ذوق نشون داد وقتی اومدن خونمون ایلیا خواب بود تا اینکه 1 ساعت قبل از رفتنشون بیدار شد .

رایان خیلی دوسش داشت ولی اجازه نمیداد به اسباب بازیهاش دست بزنه کلا نمیزاره کسی به وسایل کسه دیگه دست بزنه به پهنای صورت اشک میریخت که نه دست نزن . با کلی ترفند با هر دوشون بازی کردم کم کم داشتن یاد میگرفتن با هم بازی کنن که گرسنشون شد رایان همه حرکات ایلیا رو تقلید میکرد و اونجا بود که فهمیدم 2 تا بچه اینطوری داشتن چقدررررررررررر سخته .

وقتی که رفتن همش گریه میکرد و به در اشاره که برگردن چرا رفتن .

دنیای قشنگی دارن بچه ها وقتی ما بزرگترها هم قاطی این دنیا میشیم احساس خوبیه انشالله همه تجربه اش کنن .

خلاصه که روزهای خوبی بود خدا رو شکر .دیگه برم بخوابم .



نوشته شده در چهار شنبه 29 آذر 1391برچسب:,ساعت 3:7 توسط مامان و بابای رایان|


واقعا مادر بودن شیرینترین حس دنیاست و فقط وقتی مادر بشی میتونی این حس رو کاملا لمس کنی روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم به خاطره وجود شاهزاده کوچولومون

وقتی دلم برای میکی تنگ میشه خودمو توی رایان غرق میکنم .

هنوز درک کامل از احساسات رو نداره و بیشتر کارهاش از روی تقلیده ولی همونم خیلی خیلی شیرینه

وقتی بهش میگم مامان رو ببوس خستگیم در بره یه بار سمت راست یه بار سمت چپ یه بار هم لبم رو میبوسه اونم محکم و با صدا بعد دوباره میگم دوباره دوباره اگه هزار بار هم بوس کنه سیر نمیشم هر چند 2 3 بار بیشتر این کار و نمیکنه

فکر کردیم تو این گرونی بریم یه سه چرخه بخریم برای رایان که دیگه ماشین شارژی رو هی نکوبه به در و دیوار بعدا بتونه استفاده کنه ولی فعلا با هر دوش بازی میکنه و هر دوش رو میکوبه به در و دیوار

گاهی با یه وسیله کوچیک 1 ساعت سرگرم میشه دقت که میکنم میبینم چه خوب از فکرش استفاده میکنه و بازی میکنه

مثلا پوست نارنگی که توی ظرف بود رو بر میداشت میزاشت تو سه چرخه و میشست روش اگه یه دونه اش میوفتاد یه نچی میگفت برش میداشت بعد همه رو توی فنجونها تقسیم میکرد و ..............

وقتی چیزی از دستش بیوفته یا کاری بخواد بکنه که نمیشه میگه نچ   خیلی هم زیاد میگه روزی 10 هزار بار مثه باباش

یه چند روزی حسابی کلافه بود و غر میزد معلوم بود بوی نیش زدن دندون جدید میومد که یکی دیگه از دندونای نیشش هم جوانه زد و راحت شدیم 14 تا دندون داره پسرک ما

وقت عکس گرفتن ژست میگیره و متوجه میشه که باید بایسته تا ازش عکس بگیریم

دیگه شیطنت از چشاش میباره , اینجا هم معلومه

کارهایی که میکنه خیلی برام جالبه

وقتی دست میزنیم که برقصه اگه بینش تغییری در ما ببینه اعتراض میکنه مثلا اگه ایستاده باشیم یهو بشینیم میاد اصرار میکنه که همونجایی که بودی همون حالتی که داشتی باش

گاهی وقت رقصیدن میاد یه وسیله ای , بادکنکی چیزی میده دست من خودش هم برمیداره بعدش هم باید اون بادکنک یا وسلیه برقصیم


نوشته شده در دو شنبه 8 آبان 1391برچسب:,ساعت 1:50 توسط مامان و بابای رایان|


نمیدونم از کجا شروع کنم از روی عکسها چیزهایی که یادم میاد رو مینویسم

با 1 هفته تاخیر واکسن 18 ماهگی رایان رو زدیم انقدری که توی این واکسن استرس داشتم تو واکسنهای دیگه نداشتم چون شنیده بودم از درد پا نمیتونن بچه ها راه برن .

ولی مثه بقیه واکسنها که هیچ وقت اذیت نشدیم بود و نه دردی داشت و نه تب بالا یه کوچولو تب داشت که نگران کننده نبود بدن آدمها با هم فرق میکنه و آستانه درد آدمها با هم منفاوته اینه

چند روز بعد از واکسن یه سفر به فریدون کنار ویلای دوستمون دعوت شدیم همونایی که یه دختر خوب به اسم پانته آ داشتنهاااااا منم که مطمئن بودیم خوش میگذزه چمدون رو بستم و راهی شدیم

برای اولین بار بدون نیروی کمکی با رایان و واقعا مسافرت خوبی بود

شب اول به منزل یکی از دوست داشتنی ترین دوستم که مثه خواهرم به من نزدیکه زهرا رفتیم بعد از تیر 89 که عروسیش بود ندیده بودمش . انقدر اون شب برام لذت بخش بود که هنوزم حسش برام سخت نیست . همسر مهربون و خیلی خوبی هم داره و البته یه نینی تو راهی

روز بعدش رفتیم به ویلای بسیار زبیا دوستمون که هم استخر داشت هم بلییارد و کلی وسایل تفریح

کلی آب بازی میکردیم و بعدش 3 ساعت میخوابیدیم و کنار دریا میرفتیم و خوش گذرونی اینها به کنار

رایان که به ما کاری نداشت و عاشق پانته آ بود یه دنیا می ارزید

 

 

شن بازی کنار دریا تو شب خیلی مزه داد , حتی یه جا رفت کمک چند تا پسر کوچولو که داشتن شنها رو میریختم تو یه بطری آب

 

بعدش هم که یه پیش دستی هندونه حسابی چسبید

و باز هم کنار دریا و شن بازی ولی تو روز

انقدر این پستم طول کشید تا بزارم یادم رفته چه خصوصیتهایی از رایان رو تعریف کردیم اگه تکراری بود دیگه ببخشین

عاشقه اینه که کفش و دمپایی بزرگترها رو پاش کنه و راه بره

هنوزم به پارک علاقه داره و بیشتر از پارک بیرون رفتن رو دوست داره شده تا دم سوپری بریم هم خوشحال میشه منم مدتیه از خواب که بیدار میشیم میبرمش بیرون و قدم میزنیم بعدش خیلی با میل بیشتری صبحانه یا ناهار میخوره .

هنوزم خوب غذا میخوره و منو بایت نخوردن حرص نمیده البته من هم با شیوه های مختف بهش غذا میدهم گاهی روی میز مینشینیم و تابلوها و عکسهای رو دیوار رو براش توضیح میدهم و غذا بهش میدهم گاهی وقتی حوصله داشته باشم روی زمین سفره میندازیم و بهش یاد میدهم که کمک کنه و سفره رو بچینه و گاهی هم 2 3 تا عروسک میاریم و به اونها هم غذا میدیم که بزرگ بشن و قوی بشن

یاد گرفته خوب غذا رو میجوه و هر شب مسواک میزنیم البته اگه هر باز بریم توالت بگم مسواک بزنیم نه نمیگه مثه یه بازی جذاب براش میمونه

هنوزم عاشقه توپ و فوتباله

پیش میاد یه کارتونی نظرش رو جذب کنه ولی بیشتر برنامه هایی که توش موسیقی داره رو دوست داره و تازگیها هم عمو پورنگ رو میبینه منم که ظبط میکنم و وقتی میبینم داره کلافه میشه و منم کلافه میکنم زودی براش میزارم و به خودم آنتراک میدم

از اینکه با گوشی و هدفون هم موسیقی گوش کنه لذت میبره , وقتی تو ماشین آهنگی رو دوست نداشته باشه به بابا رضا اشاره میکنه که عوضش کنه

وقتی کاری میکنه یا چیزی رو برمیداره و میخواد به ما بفهمونه که نباید به من چیزی بگین اخم میکنه در واقع ادای ما رو در میاره

 

وقتی همه بخندن یا هیجانی نشون بدهن از خودشون رایان هم همون کار رو میکنه کلا مثه نمیدونم چی تقلید میکنه

وقتی میخواد قایم بشه یا میره تو کابینت میشینه یا توی کمد دیواری وقتی هم ما پیداش میکنیم چنان ذوقی میکنه که ما ذوق زده میشیم

لثه هاشم به شدت خارش داره و مدام میخواد گاز بگیره , کین بی بی آرومش میکنه ولی هر لحظه که نمیشه براش بزنم

 وسایل منو از دیگران کاملا تشخیص میده و هیچ احدی حتی باباش حق نداره بهش دست بزنه

تلفن و موبایل رو برمیداره و بلند بلند حرف میزنه و گاهی از پشت تلفن کلمه هایی که یاد گرفته رو تکرار میکنه

بعد از شونه کردن موهاش یا عوض کردن لباسهاش خودشو جلوی آینه نگاه میکنه

و اینکه واقعا مثه اینکه شانس آوردم رایان بازی با اسباب بازی رو دوست داره

حرف آخر اینکه رایان بیدار شد و باید برم

خوشحالم که بالاخره آپدیت شدیم

 

نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 17:18 توسط مامان و بابای رایان|


نزدیکه 3 ماهه که وبلاگ رو آپدیت نکردم اولش فقط تنبلی بود ولی بعدش اتفاقاتی افتاد که حسی برام نذاشت .

یه روز چهارشنبه خونه یکی از دوستام مهمون بودموقتی غروب برگشتم رضا زودتر رسیده بود و دیدیم میکی 1 قدم هم نمیتونه راه بره و مثه کسایی که سکته میکنن یه سمت بدنش انگار بی حس شده بردیمش دکتر و آزمایش انجام دادن و گفتن اول باید کم خونیش برطرف بشه و بعدش عفونت خونی که داره باید حل بشه

میکی 3 4 سال بود که دیگه سرحال نبود و با بیماری دست و پنجه نرم میکرد هر بار دکترها یه تشخیص دادن , دوباره چند روز بی حال بود که رضا گفت میکی بازم کم خون شده در حالی که 8 ماه پیش انتقال خون براش انجام داده  بودیم

خلاصه که انتقال خون برای چهارمین بار با موفقیت انجام شد هر چند گفتند ریسکش بالاست , یه هفته هم سرم میگرفت تو خونه و به نظر داشت بهتر میشد انقدر ناراحت کننده بود اون صحنه هااااااا

که یه شب بالاخره غذا خواست و ما هم بهش دادیم فرداش خیلی بالا آورد و یه دفعه غش کرد کلی ترسیدیم و فکر کردیم شاید مثه دفعات پیش آب توی ریه اش رفته

نفس زدنش بد شده بود خیلی بد غروب چهارشنبه اومدیم ببرمیش دکتر که وقتی رضا بغلش کرد نفسش رفت 2 3 بار محکم روی تنش زد و دوباره نفس کشید

بعد از عکس رادیولوژی و سونوگرافی تشخیص دادن که

 دلیلش توموری که تو ی معده اش بوده و حتی متاستاز کرده تو ریه اش و 3 تا توده هم توی ریه اش  در عرض 8 ماه دیده شده  و دکتر گفت که راهی نیست و باید خلاصش کنین

بدترین لحظه زندگیمون بود من که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زار زار گریه کردم برگشتیم خونه

میکی همین طور بد نفس میکشید آخر شب ساعت 3 دیگه دیدیم حالش خیلی بده انقدر هم توی این 2 هفته رفته بودیم دکتر خسته بودیم بریده بودیم کسی هم نصفه شب نبود کاری بکنه گفتن صبح بیارینش

رضا با میکی تو حیاط وداع کرد و اومد تو خونه گفت میخوام بخوابم باورم نشد میکی رو رها کرد

اومدیم بخوابیم که دیدیم میکی که 1 قدم نمیتونست برداره تمام خونه رو داره دور میزنه یه لحظه فکر کردم داره خوب میشه حتما ولی تند تند نفس میکشید در رو باز گذاشتم که بره تو حیاط که هواش بهتره ساعت 5 صبح بود خوابم برد و ساعت 7 صبح از خواب پریدم رفتم تو حیاط و دیدیم خیلی مظلومانه به پهلو افتاده و دیگه نفس نمیکشه

بدترین روز زندگیمون 13 مهر بود که میکی رفت .

روزهای تلخ و سختی رو گذروندیم هنوزم باورمون نمیشه جاش خیلی خیلی خیلی تو خونه خالیه

همش نارحتیم که شاید اگه غذا بهش نمیدادیم این جوری یه دفعه 2 روزه نمی مرد ولی بالاخره تا 2 سال دیگه طول عمرش تموم میشد شاید الان بهتر بود چون رایان هنوز متوجه نبودن میکی نمیشه و غصه نمیخوره .

خدا رو شاکریم بابت وجود رایان , اگه رایان نبود حتما حال و روز بدتری داشتیم حتما



نوشته شده در دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:,ساعت 16:35 توسط مامان و بابای رایان|


عاشقانه این روزها داره میگذره

عاشق این روزهاییم روزهایی که یه شاهزاده کوچولویی داریم که هر روز یه کار جدید میکنه , همش در حال سوپرایز هستیم و انقدر ذوق میکنیم که قلبمون نمیتونه این همه هیجان و شادی رو تو خودش جا کنه , خدا رو شکر میکنم به خاطره این روزها

این ماه بابا رضا 5 تا از دوستان قدیمی رو بعد از 7 سال ملاقات کرد

یکی از این دوستان یه دختری نازی به اسم پانته آ داره که وقتی اومدن خونمون رایان خیلی دوستش داشت و ساعتها با هم بازی کردن انقدر لذت بخش بود اون مهمونی که دوست دارم هر روز مهمون ما باشن

ولی متاسفانه آمل زندگی میکنن و ما گاهی میتونیم همدیگرو ببینیم

رایان عاشقه بچه های بزرگتر از خودشه و ما در به در دنبال خانواده ای هستیم که هم خودمون از تنهایی در بیایم هم یه بچه ای داشته باشن تو همین سن و سال تا رایان هم از تنهایی در بیاد البته اینم بگم که دو تا از دوستانمون پسر بچه ی 6 7 ساله دارن ولی بچه هاشون خیلی حوصله بازی ندارن و بیشتر دوست دارن بازیهای کامپیوتری انجام بدهن

یکی از سرگرمیهایی که این روزها رایان حسابی باهاش بازی میکنه کارتن سرویس قابلمه ای که مامانم به مناسبت سالگرد عروسی به من هدیه داده بود بیشتر از خود سرویسها کارتنش ارزش داره چون رایان روزی 2 بار حداقال 1 ساعت باهاشون بازی میکنه

همه رو در میاره و دوباره مرتب جای خودشون میزاره روشون راه میره یا روشون میشینه یا جا به جاشون میکنه

وقتی چند تا وسیله بهش میدهم تا بازی کنه وقتی با دقت نگاه میکنم میبینم چقدر بچه ها خلاقیت دارن و چه خوب به ذهنشون میرسه که چه کارهایی میشه باهاشون کرد

اینجا اصلا خودم کمک نکردم رایان اسباب بازیهاشو مرتب کنه

ماه های پیش ماشینش رو فقط هل میداد و بوق و صدای موزیکش رو دوست داشت ولی الان دیگه استفاده های بهتری ازش میکنه توش میشینه  قان قان میکنه , ما با کنترلش راهش میبرم , تمام توپهاش رو توش جا میده و به زور خودش هم میشینه و با کنترلش کلی جلو و عقب میبره ماشین رو و . ..........

یکی از شیرینترین کارهایی که میکنه اینه که وقتی توی ماشینش آب ریخته باشه( توسط خودش البته ) دستمال میاره و پاکش میکنه

وقتی اولین بار با اشاره نشونم داد و گفت د ( با کسره بخونین ) گفتم برو دستمال بیار و پاکش کن با کمال تعجب دیدم با اون قد کوچولوش تند تند رفت تو آشپزخونه و از توی کشو یه دستمال آورد و توی ماشین رو پاک کرد انقدر ذوق کردیم و بوسه بارونش کردیم 100 بار این کار و تکرار کرد

دمپایی و کفش ما رو میپوشه کلی باهاشون راه میره و احساس غرور میکنه

بیشتر از هر وقت دیگه ای کتاب رو دوست داره کتاب یا مجله رو میاره من براش توپ و ماشین و هر چیزی که براش جالبه و نشون میدهم و براش قصه تعریف میکنم بعد از چند روز اگه جایی رو که قبلا براش توضیح دادم فراموش کنم دستم رو روی همون شکل میزاره که تکرار کنم اینجاست که ایمان میارم به این جمله که تو این سن در هر ثانیه 20 تا 30 هزار میلیون سلول مغزی در حال از بین رفتنه ( تو همین حدودها  )

بادکنک نشون میده تا براش بادکنک باد کنم

توسط کتاب خوندن بیشتر اعضای بدن رو یاد گرفته و با اشاره نشون میده

این روزها خیلی شیرینه چون شاهزاده کوچولوی ما خودش رو سرگرم میکنه و دیگه میتونیم یه فیلم رو با خیالی راحت ببینیم و آرامشی داریم

فقط وقتی کسی میاد خونمون تا 1ساعت باید کنار من باشه تا خو بگیره البته اگه مهمون مهربون و خوش اخلاق باشه و افتخار بده یه شوته بزنه رایان سریع باهاش دوست میشه

عاشقه هندونه است و هر روز یه پیش دستی با چنگال و دست میخوره

, پارسال به خاطره کوچولویی رایان هیچ مسافرتی نرفتیم البته فکر کنم اشتباه میکردیم خیلیها رفتند و بچه هاشون هم مریض نشدن فقط شاید مراقبت بیشتری لازم می بود به هر حال امسال داریم تلافی پارسال رو در میاریم و تا آخر سال برنامه مسافرت داریم

روز قبل از رفتن به شمال به اتفاق مامان و بابای رضا به حرم عبدالعظیم رفتیم متاسفانه خیلی مراقبت نکردیم و اجازه دادیم رایان تو حیاط توپ بازی کنه فرداش وقتی میخواستیم بریم دیدیم رایان تب داره و مطمئن بودیم ویروسی شده , با اینکه تب داشت اصا غر نمیزد و فقط شیطنت نمیکرد و آروم آروم بود فردای اون روز که تو شمال بودیم تبش قطع شد خدا رو شکر .

عکس العمل رایان وقتی دریا رو دید اول اینکه به شدت از شن بدش اومد و وقتی شن روی پاهاش یا دستاش  میخورد گریه میکرد که بشوریمش از موج دریا هم زیاد خوشش نیومد , اوردمش کنار ساحل و باهاش شن بازی کردیم و کم کم از شن خوشش اومد


بعدش مامانم رایان رو برد کنار دریا و باهاش بازی کرد دیگه رایان از آب خوشش اومده بود و ول نمیکرد انقدر بازی کرد که همه لباسهاش خیس شد هوا هم خیلی خوب بود همش بارون میزد و حسابی خنک شده بود و دیگه نگران گرما و آفتاب نبودیم


یکی از بهترین خصوصیات رایان اینه که به هیچی دست نمیزنه تا بهش اجازه بدیم یا بگیم بردار عزیزم

مثلا وقتی توپش میوفته تو باغچه منتظر میمونه تا من بهش بگم بره برش داره

راستی موهای رایان که بلند شد پشتش فر شد ولی قسمت جلو لخت بود دلم میخواست میزاشتم موهاش بلند میشد ولی بابا رضا دوست نداشت موهاشو کوتاه کردیم اولش اصلا خوب نبود قیافش کاملا عوض شده بود یکمی بزرگتر هم شده بود الان که موهاش یکمی بلندتر شده خیلی بهتره

واقعا وجود بچه همه رو شاد میکنه خانواده خودم و رضا خیلی خیلی شاد شدن و کلی عاشق پسرک ما هستن ما هم که براش میمیریم

 

 

 



 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:,ساعت 13:2 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

این ماه خیلی زود گذشت هر روزش از صبح تا شب با موضوعهای خوب و بد که خدا رو شکر بیشترش خوب بود گذشت .

اول اینکه 6 خرداد با مامانهای بهمن پارک بانوان رفتیم و حسابی خوش گذشت چون تعدادمون زیاد بود و مامانها و بچه هایی که تا حالا ندیده بودم رو هم دیدم .

رایان هم حسابی بازی کرد و ما رو از نفس انداخت

دوم اینکه روزهای بدی رو از 8 خرداد گذروندیم چون من و شاهزاده کوچولو ویروس گرفتیم و حالت تهوع و اسهال و بی حالی و بی اشتهایی و بدن درد

اولین بار بود رایان رو انقدر بی حال میدیدیم تو ی بغلمون هم بی حال و بی جون بود

مامان بزرگ و خاله به کمک ما اومدن و ما 2 روزه رو به راه شدیم ولی طفلکیها خودشون هم ویروسی شدن

قرار بود توی تعطیلات بریم اصفهان یه حال و هوایی عوض کنیم که مریض شدیم و آخر هفته یهویی و بدون برنامه ریزی با مامان بزرگ و خاله و دائی به اصفهان رفتیم

اولین مسافرت رایان همراه با خانواده من خیلی خیلی خوش گذشت و حسابی روحیه مون عوض شد . البته آقا رایان هم واقعا همکاری میکرد .

فکر میکنم بیشتر از هر جائی باغ پرندگان رو دوست داشت چون با دقت تمام به  پرنده ها نگاه میکرد و با زبون خودش حرف میزد .

سوم اینکه برای اولین بار با رایان به پارک ارم رفتیم و بر عکس تصوری که میکردیم اصلا نترسید و 4 تا بازی هم سوار شد . قبلش هم توی محوطه 2 ساعتی نشستیم و رایان 2 ساعت کامل با خودش توپ بازی میکرد و حسابی ذوق کرده بود از اینکه کسی باهاش کاری نداره 

چهارم اینکه فکر کردیم حالا که رایان از شهر بازی نترسیده ببریمش دنیای بازی که بازم بر خلاف تصور ما از بیشتر بازیها ترسید

پنجم اینکه بالاخره طلسم آتلیه رفتن ما شکست ولی پسرک شیطون ما اصلا همکاری نکرد هر چی میکی پسر خوبی بود و همکاری کرد رایان اصلا , همش کنجکاوی میکرد و راضی نبود حتی 1 ثانیه کنار ما بایسته

ششم هم اینکه 30 خرداد سالگرد عروسی ما بود

خلاصه روزهای خاطره انگیز خرداد هم به پایان رسید

از خصوصیات جدید رایان اینکه

علاقه اش به موزیک و رقص خیلی زیاده از خواب که بیدار میشه تا آخر شب شاید 7 8 بار یا گاهی بیشتر درخواست آهنگ میکنه , با انگشت اشاره کوچولوش و کلمه محبوبش اووووووووووووم ما رو متوجه نوع آهنگی که میخواد میکنهکافیه یه زمزمه ای ازآهنگ مورد علاقه اش بشنوه شروع میکنه به رقصیدن و فرقی نمیکنه کجا باشه

وکلی تق تق با دهنش صدا میده و کل خونه رو دور میزنه و پا میکوبه و خلاصه رقصهایی میکنه دیدنی

این روزها خیلی به من وابسته شده و وقتی جلوی چشمای نازش نباشم شروع میکنه به گشتن و اگه پیدام نکنه میزنه زیر گریه , با تنها کسی که میمونه و ناراحت نمیشه خاله مهربونشه

حتی دیگه پرستارش هم به سختی نگهش میداره ( یه مدت احساس خستگی میکردم 2 روز در هفته پرستار مطمئنی پیدا کردیم تا از رایان نگه داری کنه و من تجدید قوا کنم و واقعا تاثیر داره )

گاهی خودش تنهایی سرگرم اسباب بازیهاش میشه مثلا چند دقیقه با ماشینش بازی میکنه چند دقیقه با توپش چند دقیقه با سی دیهاش و یا چند دقیقه با کمدش

دوست داره به جای اینکه سوار ماشینش بشه هولش بده

از توپ بازی خسته نمیشه و خیلی خوب شوت میزنه و حتی دریبل هم میکنه ههههههه رایان فوتبال رو از 1 سالگیش شروع کرده , جام ملتهای اروپا که شروع شده رضا با هیجان کامل تماشا میکنه  و رایان هم گاهی با تعجب نگاه میکنه و وقتی رضا میگه گل رایان ادای باباش رو در میاره ولی چون نمیتونه بگه گل دستاشو میکوبه به سرش و داد میزنه

پسرکمون بعد از ویروسی شدن خیلی لاغر شد ولی بعدش حسابی بهش رسیدیم و دوباره وزن گرفت و در حال حاضر وزنش 10.200 وزنشه و 83 قدش که هر دو توی رنجه و مشکلی نیست خدا رو شکر

راستی تعداد دندونهاش هم زیاد شده دو تا آسیابهای کوچکش از بالا و پایین در اومدن یعنی الان 10 تا دندون داره و میتونه یکمی بهتر غذا رو بجوه

وقتی دیدیم به آب بازی خیلی علاقه داره براش استخر گرفتیم و تقریبا هر روز نیم ساعت توش بازی میکنه و بعدش خوب میخوابه



 

نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت 1:16 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

آقا رایان ما از بس شیطون شده ساعت 8 9 شب دیگه شارژ من تموم میشه و  دراز کش و آروم یه جا میوفتم

دندونهای آسیاب کوچکش هم از بالا و هم از پایین داره در میاد و طفلکی اذیت میشه

در حال حاضر 4 تا بالا و 2 تا پایین دندون داره موش موشک ما

رایان عاشقه توپه به معنای واقعی وقتی توپ ببینه از خودش بیخود میشه اگه 4 تا توپ ببینه هر 4 تاش رو میخواد و حتما باید بگیره تو دستش گاهی میخواد همزمان  همه توپها رو برداره و چون نمیتونه گریه میکنه

خیلی خوب شوت میزنه حتی توپ 40 تیکه سنگین رو هم شوت میزنه فکر کنم مثه باباش فوتبال دوست بشه وشاید هم فوتبالیست

عاشق بیرون رفتنه و از خواب که بیدار میشه کفشهاشو میاره که یا بره تو حیاط یا بیرون , معمولا هم تو حیاط خونه میریم و غروب هر روز میبرمش پارک , عاشق بچه هاست و وقتی میبیندشون دوست داره نظرشونو جلب کنه سینشو میده جلو و با نگاهی معصومانه ازشون میخواد که بهش توجه کنن انقدر این صحنه ها شیرینه که دلمون ضعف میره براش

اگه توی حیاط گربه ای ببینه که در حال رد شدنه انقدر داد میزنه تا پیشش کنه

یه ظرف آب هم توی حیاط گذاشتیم که هر چی دوست داره بازی کنه عاشقه اینه که ظرف بزاره توش و پر از آب کنه و بیاره بالا و بریزه پائین

توی پارک هم دوست داره از پله ها بره بالا و بیاد پائین و گاهی سرسره دوست داره البته به جای سر خوردن روش راه بره

از وسائل ورزشی که رنگی رنگی هستن هم خیلی خوشش میاد فکر کنم کلا به ورزش علاقه زیادی داشته باشه

اینجا داره گل بو میکنه مثلا

این ماه مامان بزرگ و خاله و دائی رایان زیاد پیشمون بودند و بیشتر شبها میرفتیم بیرون و رایان حسابی بازی میکرد و لذت میبرد .

مدتهاست تلاش میکنه از پله بالا بره و بالاخره موفق شد البته پله های بلند رو با کمک ما میره چون پاهای کوچولوش رو نمیتونه خیلی بیاره بالا ولی از پله های سرسره تو پارک که نزدیکه همه میره بالا , انقدر میره بالا و میاد پایین که کلافه میشبم  و با گریه میایم خونه

تا در خونه رو باز میکنم بدو بدو از پله ها میره بالا خطرررررررررری شده حسابی

حتی یک لحظه هم نمیشه ازش غافل شد وقتی یه لحظه آرومه و صدایی ازش در نمیاد یعنی داره یه خرابکاری میکنه که گاهی خطرناک هم هست مثلا الان که قدش بلند شده پاهاش رو بلند میکنه و هر چی که بتونه از روی میز برمیداره ......یه بار دیدم شیشه مولتی ویتامینش رو برداشته و با دهنش سعی میکنه  بازش کنه  کلا فکرش خوب کار میکنه

 روی تخت و مبل هم میتونه بره و ما خیلی از افتادنش میترسیم برای همین روی تخت رو تشک گذاشتیم که نره بالا ولی مبل اشکالی نداره چون هم حواسمون هست هم همه جا رو فرش کردیم

رستوران رفتنمون هم سخت شده چون دلش میخواد به همه چیز دست بزنه و کنجکاوی کنه ولی ما از رو نمیریم و هنوزم رستوران رفتن یکی از علائقمونه

تنها اسباب بازیه که 4 ماهه داره و هنوزم براش جذابیت داره و هر جائی بریم نیم ساعت باهاش بازی میکنه این ماشینه است که 5 تا اشکال هندسی داره که هر کدوم یه حیوان میشن و صدا میدهن

حتی وقتی تو پارک رفتیم با مامانهای بهمن همه بچه ها باهاش حداقال 5 دقیقه بازی کردن که اونم به خاطره اینکه تعداد بچه ها زیاد بودن

مفهوم حرفهامونو خوب میفهمه وقتی بهش میگیم رایان چه شلوار قشنگی پوشیدی دستش رو میزاره رو شلوارش و خودش هم نگاه میکنه

این کفشهاش چراغ داره و وقتی می پوشه چند دقیقه اول زل میزنه به چراغهایی که روشن میشن الهی فداش بشم که چه دنیای ساده ای داره

عاشق حمام شده و اگه کسی بره حمام انقدر گریه میکنه تا خودش هم بره البته بیشتر دوست داره آب بازی کنه

خدا رو شکر غذاش خوبه گاهی کم و گاهی خوب میخوره و ما همچنان حساسیتی در مورده کثیف کاری حین غذاخوردن نداریم و اجازه میدیم خودش قاشق به دست بگیره و غذا بخوره هر چند 4/3 غذا رو میز رو زمین میریزه ولی  به خوردنش می ارزه عاشقه گوشت گوسفنده و خالی خالی میخوره ولی به هیچ وجه گوشت گاو نمیخوره , تخم مرغ رو هم هر روز میخوره بعد از صبحانه معمولا به عنوان ناهار چون حسابی گرسنه میشه

پسرک ما باز یبوست شده و 2 بار با گریه پی پی کرده یه دوره غذاهای شکم سفت کن که از شانس رایان عاشقشونه رو کمتر بهش دادم و از ملین استفاده کردیم ولی باز یبوست شد .

تا اینکه هر چی که دوست داره بهش دادم خورد فقط چایی اول صبح و آخر شب بهش میدهم و هر روز نیم ساعت توی آب ولرم میزارم بازی کنه فعلا که خدا شکر خوبه

از عروسک خیلی خوشش نمیاد فقط دوست داره گاهی بهشون آب بده بخورن چراااااااااااشو نمیدونم

توی این ماه یه قرار با مامانهای اسفندی گذاشتیم تو پارک بانوان , لازم به توضیحه که قرار بود رایان 6 اسفند به دنیا بیاد برای همین ما هم با اسفندیها دوستیم هم بهمنی ها

رایان کلی تو پارک راه رفت و اصلا حاضر نمیشد بشینه و بازی کنه هم خودم سوختم هم خودش , بدتر از اینها اینکه وقتی برگشتیم خونه تازه یادمون افتاد که کلید نداریم رایان که عینه خیالش نبود دوباره رفتیم تو پارک یکمی استراحت کردیم و بعدش به خونه مامان بزرگش رفتیم و منتظر بابا رضا شدیم .

 

اینم دوستای رایان , برسام و محمد امین و مایای نازم , مامانه مایا ملی جون به بچه ها کلاغ پر هم یاد داد.

دایره لغات رایان

مامان , بابا , نانای , من , دد ,آپ , بدو , بیا با فتحه ههههه لری صحبت میکنه بچم , وقتی چیزی رو بخواد میگه من و بقیه حرفهاش رو با عمل و اشاره بهمون میگه

مثلا وقتی میخواد آهنگ ظبط شده با بچه ها رو ببینه و برقصه خودش راه دور رو میاره میگه اووووووم

وقتی هم آب میخواد ظرف آبش رو اشاره میکنه و بازم میگه اووووووووووم

وقتی اسباب بازی بخواد که از تو کمدش بهش بدم دستم رو میگیره و میبره تو اتاق و اشاره میکنه و میگه اووووووم

خلاصه که وبلاگ ما هم اوووووووووم

 راستی 27 اردیبهشت تولد آقا میکی ما بود و با حضور خانواده من تولدی براش گرفتیم ولی رایان اصلا نگذاشت طفلکی عکسی با کیک بگیره .

 

 

نوشته شده در شنبه 27 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:46 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

شاهزاده کوچولوی ما شب سال تحویل انقدر دیر خوابید که لحظه سال تحویل خواب موندیم و تا شب کارهایی که نتونستیم روز قبل تموم کنیم رو انجام دادیم و بعدش هم آخر شب  عید دیدنی رفتیم .

روز 2 عید داشتیم میرفتیم خونه بابابزرگ رایان که متوجه شدیم دائی محمد چشماش ناراحت شده و تو بیمارستانه

بدترین روز عمرم رو گذروندیم و تا اردیبهشت درگیر بیماری برادرم بودیم روزهای تلخ و ناراحتی و غصه و استرس فروردین رو پشت سر گذاشتیم ولی خدا رو شکر که ختم به خیر شد .

اینم هفت سین ما روی میز دور از دسترس رایان

توی تعطیلات عید آقا میکی ما مهمون داشت و رایان هم حسابی ازش پذیرایی میکرد هر غذایی که میخواست بخوره جلوی دهن ویکی دوست میکی میگرفت و حسابی با هم دوست شده بودند انقدر که وقتی رایان میخوابید کنار رایان میخوابید و ازش مراقبت میکرد .

با اومدن بهار باغچه خونه ما هم حسابی سبز شد و رایان هم عاشق حیاط خونه ...........روزی 10 بار بهانه میگرفت و میرفت تو حیاط و بازی میکرد .

گاهی که اجازه نمیدادیم از پشت شیشه حیاط رو تماشا میکرد و دد بده میگفت .

پسرک ما کلی کمک ما میکنه کافیه یه بار ببینه که کاری انجام میدهیم یه دقیقه بعد ادای ما رو در میاره

مثلا حیاط جارو میزنه , خونه رو جارو میکشه , گردگیری میکنه

توی روزهای نگرانی و ناراحتی کلمه مامان و من رو هم یاد گرفت و کلی منو خوشحال کرد الان مامان گفتناش میچسبه

دیگه خبری از اتاق تمیز و خونه تمیز هم نیست

هنوزم عاشق رقصیدن و فقط مدلش تغییر کرده مثلا پا میکوبه زمین و بسین و پاشو میکنه

هر کاری میکنیم نمیزاره کلاه روی سرش بزاریم خدا کنه هیچ وقت هم نزاره کسی سرش کلاه بزاره

از اینکه روی چیزی بشینه لذت میبره روی شکم من روی سر من هر جاییکه حس کنه میشه نشست میشینه

با اومدن بهار قرار مامانهای بهمن 89 و نینیهای نازشون شروع شد و اولین قرار رو رفتیم

دیدن بچه های هم سن بامزه و پر از لحظه های دیدنیه .......

توی قرار متوجه شدم رایان میتونه از حقش دفاع کنه و چیزی که میخواد رو بگیره البته متاسفانه با زور و زدن

این اخلاقش رو دوست نداریم ولی متوجه شدم بیشتر بچه ها همبن طوری هستن وقتی خواسته ای دارن یا

خودشون رو میزنن یا طرف مقابل تا به هدفشون برسن هم دست بردار نیستن

رایان هم گاهی سرشو میکوبه به زمین یا دیوار و بهترین رفتار اینه که بی تفاوت باشیم تا کم کم این کار رو فراموش کنن

دکتر رایان میگه برای این که بچه ها متوجه کار بدشون بشن پدر و مادر باید هم نظر باشن و نسبت به سنشون الان که 1 ساله هستن 1 دقیقه باهاشون قهر کنیم تا متوجه کار بدشون بشن

من که کلی قهر کردم و گریه کردم  ............ و تنها کاری که تونستم انجام بدهم بی تفاوتی بوده و اینکه حواسش رو پرت کنم واقعا جواب داده

بعد از 1 سال و 2 ماه مراقبت برای اولین بار من و رایان ویروسی شدیم یه کوچولو تب و دل پیچه و اسهال

دیدن بیماری بچه واقعا سخته تازه میفهمم که مامانها میگفتن مادر 100 بار مریض بشه ولی بچه 1 بار هم نشه یعنی چی .

خدا رو شکر رایان زودتر از من خوب شد و چیزی از این بیماری اذیتمون نکرد و گذشت .

 

نوشته شده در دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:,ساعت 14:4 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

12 اسفند جشنی در هپی هاوس اقدسیه با 20 تا از دوستای خوبم تو نینی سایت گرفتیم که مدیریتش رو من قبول کردم یه کوچولو سخت بود ولی به خیر و خوشی تموم شد .

به من و بابا رضا و رایان که واقعا خوش گذشت چون رایان حسابی بازی کرد و اصلا ما رو اذیت نکرد فقط وقتی بغلش میکردیم ناراحت میشد و غر میزد چون دوست داشت خودش بازی کنه .

با صدای موزیک هم حسابی میرقصید و لذت میبرد , آخر جشن هم راضی نمیشد بریم خونه و آخرین نفری که از اونجا رفت ما بودیم .

برنامه به این شکل بود که اولش بچه ها با محیط آشنا شدن و بازی کردند بعدش عمو موسیقی داشتیم که موزیک میزد و بیشتر بزرگترها لذت میبردند , یه مسابقه هم با باباها برگزار شد , بعد همه باباها بچه هاشون رو بغل گرفتند و رقصیدند بعدش هم مامانها بچه ها رو بغل کردند و قطار شدند و چرخیدند

با آهنگ یه مرغ نازی داشتم هم اسم همه بچه ها رو گفتند و کیک رو آوردند و یه عکس دسته جمعی گرفتیم البته به سختی  بعدش هم هر خانواده با کاپ کیک بچش یه عکسی انداخت و در آخر هم شام خوردیم .

از اینکه توی این جشن بودنم خیلی خوشحالم خاطره ای بسیار شیرین برامون موند به همراه فیلم و عکس

رایان توی کلبه

1

اینجا گذاشتیم تنهایی بمونه و از تعجب ترسیده بود

2

وقتی با کمک بابا سرسره بازی کرد و از اون روز به بعد هر وقت پارک بریم به سمت سرسره میره و ما هم سرش میدیم

3

4

 

رایان و آرشیدا که کلی با هم بازی کردند

رایان و آراد آخر مهمونی

رایان و برسام خوش تیپ

از سمت راست باران و امین و کسرا و ایلیا و آراد و رایان و

عکس دسته جمعی رو هم وقتی گرفتم میزارم که ببینین

نوشته شده در جمعه 18 فروردين 1391برچسب:,ساعت 14:25 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا 

روز 22 بهمن ساعت 45 : 5 شاهزاده کوچولوی ما در یه روز برفی به دنیا اومد هنوز نگاه اولش به این دنیا تو ذهنمه چقدر نگاه زیبا و معصومانه ای بود همه جا رو با دقت نگاه میکرد چشمای گیلاسش برق میزد و حالا 1 سال از اون روز گذشته و عشق زیبای من زندگی شادی برامون درست کرده عاشقش هستم و امیدوارم همیشه سالم و شاد کنار ما باشه

 قرار نبود تولد مفصل بگیریم ولی هر روز که به روز تولد نزدیک میشد بیشتر وسوسه میشدیم و بالاخره تولد گرفتیم اونم 2 بار

روز جمعه 21 بهمن که مصادف شد با تولد حضرت محمد خانواده من و بابا رضا دعوت بودن و 22 بهمن هم فامیلها دعوت بودند .

دقیقا همون دو روز رایان بی قرار بود و 23 متوجه شدیم که دندونه بالا سر زده

البته خدایی رایان جیغ جیغو  نیست و خیلی معصومانه فقط ناراحت بود و دوست داشت فقط تو بغل من باشه و من هم از اول مهمونی تا آخر بغلش کردم و گاهی تو اتاق باهاش بازی میکردم و شارژش میکردم

همه پذیرائی هم سلف سرویس بود و نگران پذیرائی نبودم .

به دلیل علاقه شدید من و بابا رضا به شخصیت میکی موس تولد رایان رو هم با تم میکی و دوستاش گرفتیم و همه چیز عالی پیش رفت و مهمونها همش منتظر یه سوپرایز بودند .

چیزهایی که درست کردیم : فلش راهنمایی مهمونها , ولکام ورودی , بنر , ریسه هپی برزدی , و ریسه میکی و دوستاش و رایان , ساعت که زمان تولد رو نشون میداد , تقویم میلادی و شمسی , عدد 1 , کارت تشکر که بعد از مهمونی به مهمونها دادیم , برگه یادگاری که همه توش برای رایان یه یادگاری نوشتن , لیبل غذا و دسر و نوشابه , کاور دستمال کاغذی و ظروف آماده یه بار مصرف با طرح میکی

و اما عکس :

 

فلش

ولکام

1

ساعت

خونه

خونه2

بنر

ریسه

ریسه 2

میز

میز3

 

 میز تنقلات

  میز شام

   کیک

بادکنک

برگه

 کارت

 عکس

این بود تولد رایان به روایت تصویر  متاسفانه رایان عکس تکی با کیک ننداخت .

بعد ار باز کردن کادوها یه کلیپ از عکسهای نوزادی تا 1 سالگی که درست کرده بودم را گذاشتم و مهمونها تماشا کردند و لذت بردند .

هر دو روز خیلی زود تموم شد ولی واقعا به همه مون خوش گذشت .

نوشته شده در دو شنبه 14 فروردين 1391برچسب:,ساعت 1:55 توسط مامان و بابای رایان|


وقتی باره اولته که مامان شدی یا اگه مثه من قبل از اینکه خودت مادر بشی شاهد بزرگ شدن هیچ بچه ای نباشی

هیچی در مورد مراحل رشد بچه نمیدونی تا زمانیکه خودت لمسش کنی

اولین خبر اینکه بالاخره اولین مروارید رایان در اولین روز سال میلادی نمایان شد و حالا پسرکه ما یه دندونه است .

فکر میکردم چهار دست و پا رفتن سخت ترین مرحله بچه داریه ولی اگه اشتباه نکنم و حرفم بعدها عوض نشه تا اینجا ................ راه رفتن سختره

 بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــله شاهزاده کوچولوی ما 20 دی شروع به راه رفتن کرد و ما خیلی خیلی ذوق کردیم و جیغ کشیدیم . چقدر با نمک و شیرین راه رفت دستاشو بالا میگرفت و بین من و بابا رضا قدم بر میداشت و خودش رو از ذوق تو بغلمون مینداخت و ما تو اون لحظه احساس کردیم شیرینترین لحظه زندگیمون داره رقم میخوره

بعد از  3 روز بدون اینکه از ما یا جائی بگیره و راه بره دستاش رو زمین گذاشت و به راه رفتن ادامه داد و الان کاملا مسلط راه میره و کم کم داره دویدن رو یاد میگیره

فقط نمیدونم چه علاقه ای داره که وقت راه رفتن با خودش یه چیزی هم حمل کنه

چند وقتی هست که گاهی از غذاهای خودمون به رایان میدهم برای اینکه غذاهای خودش رو دیگه زیاد نمیخوره ولی هم چنان عاشق ماست و سیب و خرماست .

وقتی 1 ساله بشه دیگه غذاهای ممنوع نداره و با خیاله راحت میتونه از غذاهای ما هم بخوره

توی تخت پارکش هم بازی میکنه ولی از وقتی راه میره دوست داره فقط بگرده و دست به همه چی بزنه

رایان خیلی از حرفها رو متوجه میشه مثلا وقتی بهش میگم توپ هات کو میگه بو و میره پیداشون میکنه و با خودش میاره عاشق بازی با توپه .....شوت های کوچولو میزنه و با توپ راه میره .........وقتی بهش میگیم توپ رو بنداز هم متوجه میشه و میندازه

کلا بیشتر اسباب بازیهاشو میشناسه توپ رو که گفتم ....عروسک دلقک و ماشین و بولینگ و مکعبها رو خوب میشناسه ولی هنوز من رو به عنوان مامان نمیشناسه وقتی بهش میگیم مامان کو انگار هیچی نمیشنوه و به راهش ادامه میده

قبلا ما باهاش دالی بازی میکردیم و حالا اون با ما بازی میکنه میره پشته ما و یهو سرش رو میاره جلو و خودش هم میخنده

باهوشه و کاری که ببینه انجامش میده مثلا یه بار خودکار رو توی سی دی کردم چرخوندم .....الان خودش این کار رو میکنه ......یا یه کارتون بهش دادم وسایلی که توش بود رو یکی یکی بیرون اوردم و رایان هم دقیقا این کا رو کرد خلاصه که بچه ها رو نباید دست کم گرفت

عادت خوابش کاملا روتین شده و صبح ها 10 تا 11 بیدار میشه و بعداز ظهر 2 3 ساعت اگه سکوت کامل باشه میخوابه و شب هم تا 2 دیگه خوابه .

بای بای کردن رو هم یاد گرفته

عاشقه صدای موزیکه و نزده میرقصه از وقتی که راه میره رقصیدنش هم بیشتر شده چون پایکوبی هم میکنه

 دیگه خبری از مرتب بودن اسباب بازیهای توی کمدش هم نیست

 

 

نوشته شده در شنبه 8 بهمن 1390برچسب:,ساعت 2:10 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

 10 ماهگی رایان با وزن 8800 و قد 76 تموم شد و وارد ماه یازدهم شده دیگه داره بوی تولد میاد شاهزاده کوچولوی ما انقدر شیطون شده که دیگه وقت سر خاروندن نداریم

اول آذر تونست چهار دست و پا بره و تا قبل از اون روز سینه خیز میرفت , وای که نمیدونین همش باید دنبالش باشیم تازه وارد مرحله سخت بچه داری شدیم

بعضی وقتها بازیش میگیره و چهار دست و پا میره و بر میگرده عقب رو نگاه میکنه ببینه ما میایم یا نه تا ببینه میایم ذوق میکنه و جیغ میزنه و ادامه میده

بچه ها موجوداتی هستند عجیب (چون انرژی دارن که در باورمون هم نمیگنجید )اما واقعا شیرین مثه عسل

هر جا میرم رایان مثه فشنگ دنبالم میاد یه دفعه میبنم یکی داره از پاهام میگیره و آویزون میشه

اینجا اولین باریه که خودش رو رسونده به آشپزخونه

 

البته لازم به ذکره که الان روزی 60 بار دم آشپخونه که نه توی آشپزخونه کنار کابینت و ماشین لباسشویی و.....

از همه جا میگیره و میایسته از دیوار و روروئک و میز و مبل و صندلی و خلاصه هر چی که دستش بیاد و چند قدم هم همراهش برمیداره و راه میره .

 

الان خیلی مرحله سختیه با اینکه همه کارم شدم مراقبت از رایان ولی باز چند بار تعادلش رو از دست داده و سرش به جایی خورده . این که خوبه خودش از قصد سرش رو میکوبه به لبه ی میز حتی چند بار دراز کشیده و سرش رو روی زمین کوبیده . کلا با سرش خیلی بازی میکنه الان هم یاد گرفته سرش رو حرکت میده چند بار منم همراهیش کردم سرم گیج رفت  نمیدونم چرا سر رایان گیج نمیره هههههه

 

یه شب داشتم رایان رو میخوابوندم خیلی خسته بودم و با حرص داشتم میخوابوندمش  که یهو دیدم از تند تند حرکت دادنه من خوشش اومده و تند تند داره دست میزنه و آخرش هم محکم میزنه به سرش  کلی خندیدم  خلاصه که برای خوابوندنش کلی داستان داریم .

وقتی از خواب بیدار میشه میگه بو بو .......به دایره لغتش هیچی اضافه نشده ولی صداهای بیشتری از خودش در میاره مثلا وقتی میگه بو بو منظورش اینه که من دارم صدات میکنم

بعضی وقتها نصف شب بیدار میشه و بازیش میگیره

گاهی با هم دعوا میکنیم  خیلی با نمک اعتراض میکنه و دستاش و شونه هاشو رو به حالت قلدری میده بالا میگه اوم اوم و اخم میکنه 

سرگرم کردن پسرکه ما توی این سن واقعا کار سختیه ولی ما همچنان تلاشمون رو میکنیم

توی خیلی از کتابها و مقاله ها خونده بودم که وسایل خونه اسباب بازیهای محبوب بچه ها هستند و منم از این مطلب استفاده کردم و وسایلی که بیخطر بودند رو دست رایان میدادم و تا چند روز حسابی سرگرم میشد مثلا علاقه خاصی به در قابلمه و در قابلمه داره مخصوصا اگه کفگیر و ملاقه و قاشق هم کنارش باشه .

سی دی و جای سی دی هم کلی سرگرمش کرد

کشوهای پلاستیکی پر از اسباب بازیهای درشت و ریز هم خیلی سرگرمش میکنه میشینه خالیش میکنه و ما لذت میبریم

یه چیزه جالب بگم در مورد این بلس هر کاری کردم رایان چوبش رو درست بگیره دستش بازم خودش برش میگردوند و سمتی که گرده رو با دستش میگرفت

وقتی هم میشینه پاهاشو میندازه رو هم

به بستنی هم علاقه داره هر چند هنوز زوده

رایان برعکس ماههای اول از حموم میترسه و تا صدای آب رو میشنوه گریه میکنه منم مجبورم برای اینکه زیاد اذیت نشه توی بغلم میشورمش

هنوز هم از دندون خبری نیست

وقتی بابا رضا از در میاد تو تند تند میره سمتش و میگه بابا

توی این ماه میکی ما حسابی مریض شد طوری که بی حال بی حال شده بود و متوجه شدیم که کم خونی شدید داره و برای زنده موندنش نیاز به خون داره و خوشبختانه تونستیم انتقال خون براش انجام بدیم .

الان خدا رو شکر حالش بهتره .

  

نوشته شده در سه شنبه 6 دی 1390برچسب:,ساعت 13:56 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

9 ماه بارداری و 9 ماه از تولد رایان گذشت وقتی فکر میکنم باورم نمیشه این روزها به این سرعت گذشت . از صبح که چشمام رو باز میکنم تا شب مثه برق میگذره و همیشه وقت کم میارم .

امروز رایان که داشت شیر میخورد 3 دقیقه هم طول نکشید پیشه خودم گفتم یادش بخیر روزهایی که 45 دقیقه در حاله شیممه خوردن بود و البته چقدر سخت بود از کت و کول می افتادم .

وقتی به رایان نگاه میکنم میگم خدایا این همون بچه ای که چند وقت پیش هیچ حرکتی نداشت و من روی میز ناهار خوری میزاشتمش

حالا از خصوصیات شاهزاداه کوچولو بگم

بیسکوئیت مادر رو دوست داره و اینجا داره تبلیغش رو میکنه

ماه پیش رایان حسابی غلت میخورد و دمر میشد و گاهی خیلی کم سینه خیز میرفت الان به سرعت برق از اینور خونه به اون ور خونه میره و وقتی چیزی رو میبینه که میدونه نباید اونجا بره سرعتش بیشتر میشه و خودش مثه بچه های شیطون میخنده و تند تند می خزه .......عاشق این نوع خنده اش هستم

 الان دیگه وقتش رسیده که مراقب تمام چیزهای که خطری هستن  باشیم مثه میز جلو مبل و پریز برق و سرامیک و کیس کامپیوتر و .......

رایان دقیقا به اینهایی که گفتم علاقه داره  

دوست داره یه وسیله رو برداره و بره روی سرامیک بکوبه تا صداش رو بشنوه

از یقه یا پاهای من میگیره و میایسته و اگه پیشش باشم 6 7 بار این حرکت رو تکرار میکنه  ولی هنوز کنترلی نداره وقتی دیدیم علاقه به ایستادن داره بالای تخت پارک رو برداشتیم و ته تخت میخوابونیمش که وقتی ایستاد خطری نداشته باشه

اینجا پایین تخته

بابا رو دیگه کمتر میگه و الان همش میگه دایی و ددد وقتی هم میخواد صدامون بزنه میگه إ , او ..........وقت شیر خوردن هم نمیدونم دلیلش چیه به من نگاه میکنه یه میک میزنه یه حرفی میزنه بهش میگم جانم عزیزم دوباره یه قورت میخوره و یه حرفی میزنه بهش میگم بله عزیزم و انقدر میگه که  اما مثه عسل شیرینه

اینجا هم داره از کتاب استفاده میکنه تا دایره لغتش رو بیشتر کنه

وقتی چیزی رو بخواد و بهش ندیم اعتراض میکنه و صدایی شبیه صدای گربه ها در میاره و بعدش که میبینه راه به جایی نمیبره میزنه زیر گریه بلند بلند گریه میکنه  ما هم گاهی چیزی که میخواد رو بهش میدیم و گاهی حواسش رو با چیز دیگه پرت میکنیم .

یکی از راه ها اینه

بعد از واکسن 6 ماهگی معمولا بچه ها تب رزوئلا میگیرن که 3 روز تب بالا و بعد از 3 روز دونه های ریز قرمز ابتدا از صورت و بعد کل بدن پدیدار میشه و بعدش هم کمی بی قراری میکنن .

وقتی رایان تب کرد فکر کردم ممکنه به خاطره دندون باشه و همش با استامینوفن 6 ساعت یه بار کنترل میکردم روز دوم دیدم تبش به 5. 38 رسید استامینوفن رو 4 ساعت یه بار کردم و دو 3 بار هم پاشویه تا اینکه اخر شب به 5 . 39 رسید خیلی نگران شدم  از شیاف استفاده کردیم و تند تند پاشویه اش کردیم . برای اطمینان 12 شب به بیمارستان طبی کودکان واقع در خیابون قریب رفتیم و تا برسیم تبش به  5 . 38 رسیده بود و جای نگرانی نبود دکتر کشیک چیزی نفهمید و گفت سرما نخورده ولی ممکنه ویروس باشه فقط مراقب تب باشین و کنترلش کنین .

فرداش که بدنش دونه های ریز ریخت به دوستای نینی سایتی گفتم و بیشترشون گفتن حتما تب رزوئلاست چون بچه هاشون همین طوری شده بودن .

خیالم راحت شد ولی برای اطمینان به دکتر هم مراجعه کردم و ایشونم همین تب رزوئلا را تشخیص دادن .

رایان خیلی بیقرار شده بود مثه اینکه بدنش هم درد میکرد و کوفته بود خلاصه بعد از 5 روز خوب خوب شد .

شاید تنها چیزی که خطرناکه تب بالاست بهترین راه برای کنترل تب هم پاشویه و قطره استامینوفن دو برابر وزن هر 4 ساعت یا 6 ساعت

همون روز دکتر گفتند که دندون پسرکه ما جوانه زده و از اون روز ما هی نگاه میکنیم و ولی چیزی نمیبینیم . در حال حاضر جای دندون پیداست ولی از خود دندون خبری نیست  ولی بی دندونی هم عالمی داره

وقت سلام کردن یاد گرفته و دست میدهد

توپ بازی میکنیم به این شکل که من توپ رو براش میندازم و دست میزنم و رایان هم سریع اول دست میزنه و تا من میخوام بگم 1 2 3 توپ رو پرت میکنه و پاهاش رو ازذوق به زمین میکوبه و تند تند دست میزنه

شمشیر بازی هم میکنیم به این شکل که یه بولینگ رو من میگیرم دستم و یه بولینگ رو رایان بعد میکوبیم به هم

3 سوت جوراب رو از تو پاش در میاره

دیگه اینکه خیلی با دقته و کوچکترین آشغال روی زمین توجه اش رو جلب میکنه و عروسک ما با دستای کوچولوش سعی میکنه برش داره ولی خوشبختانه دیگه توی دهنش نمیزاره و فقط بین دستاش حرکتش میده

راستی با دستاش نیشگون هم میگیره اگه ناخن داشته باشه خیلی درد داره اصلا هم مراعات نمیکنه دستش رو توی بینی  و کاسه چشم و توی دهن هم میکنه

فکر کنم اگه الان بخوام بگم خوراکی مورد علاقه شاهزاده کوچولوی ما چیه باید بگم سیب و خرما ........وقتی خرما ببینه جیغ میزنه و باید 2 تا توی دستاش بگیره و بعد هم با خرما حمام کنه بعدش هم مامانش باید بشورتش

وقتی رضا ارگ میزنه یا صدای موزیک شاد رو که میشنوه با تمام وجود خوشحال میشه و خوشحالی شو نشون میده

ایشاالله که همیشه توی زندگی شاد باشه .

توی این ماه هم بارون زیادی اومد و هم برف ............رایان هم اولین برف زندگیش رو دید البته از پشت شیشه

کله کله هم بازی میکنیم بهش میگم کله کله سرشو میاره جلو و کله میزنه

وقتی موهاشو شونه میکنم کیف میکنه و شونه رو از دستم میگیره تا خودش موهاشو شونه بزنه

اینم حسن ختام وبلاگ

وقتی رایان داشت ما رو میبرد عروسی

وقتی رایان میخواست واسه ما هندوانه قاچ کنه

 

نوشته شده در دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:,ساعت 20:26 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

بچه ها همیشه برای ما جذابیت دارن و تکراری نمیشن به نظره من دلیلش اینه که خداوند اینطور طراحی کرده تا زندگی در جریان باشه .

وقتی به روزهایی که باردار نبودم فکر میکنم میبینم که کم کم دچار وسواس زندگی شده بودم و حتی همه چیزهایی که ازشون لذت میبردم هم گاهی لذت بخش نبود و یکمی هم قاطی کرده بودم ههههه

ولی حالا حتی اطرافیانم حالشون بهتره رایان  روی اونها هم تاثیر گذاشته  خانواده رضا , خودم , فامیلها و دوستها ههههه حتی بعضیهاشون از این که رایان رو به دنیا آوردیم رسما تشکر کردن

واقعیت اینه که ماه های اول بچه ها معصومیت دارن و آدمها رو یاد پاکی میندازن و همه ما هم به صورت خدادای پاکی رو دوست داریم ماه های بعدتر هر روز تغییر میکنن و کارهایی میکنن که برامون جذابیت داره و ما رو سر ذوق میاره

خلاصه اینکه الهی که هر کسی بچه میخواد خدا بهش بده ..........آمین

این ماه هم خدا رو شکر همه چی خوب گذشت و شاهزاده کوچولوی ما کلی پیشرفت کرده

عاشق لپ تاپ شده و از علاقه دکمه هاش رو داغون کرده اول که با دستاش میکوبید و وقتی نمیزارم دست بزنه از پاهاش استفاده میکنه

30 مهر با مامانهای بهمنی نینی سایت تو پارک بانوان بودیم و خیلی خوش گذشت و واقعا هوا خوب بود انقدر که رایان 2 ساعت تموم خوابیده بود

کسرا - باران - رایان


آرتین و باران



از راست محمد امین و رایان و کیان عزیزم

رایان همیشه تو کریر راحت و سریع خوابش میبره

هههه لازمه که بگم رایان تو کریر کیان موند و 2 ساعت خوابید


وقتی رضا میاد خونه کلی با میکی داد میزنه و ذوق میکنه

غذا خوردنش هم خیلی خوب شده و 3 4 وعده غذا میخوره .......صبحها فرنی یا حریره ظهر سوپ یا برنج و آب خورشت غروب بیسکوئیت با شیر یا سرلاک و شب هم سوپ یا فرنی ....دسر هم میخوره پسرمون ماست با خرما

آب میوه هم دوست داره و بین روز میخوره ............ آب هم خیلی دوست داره هر وقت بهش بدم میخوره .

پسرکه ما بازی با شکلات رو خیلی دوست داره , یه روز که داشت بازی میکرد دیدم صدایی ازش در نمیاد اومدم دیدم فقط بازی با شکلات رو دوست نداره به خوردنشون هم علاقه داره


یکی از شکلاتها رو باز کرده بود داشت میخورد خدا رحم کرد که توی دهن اب میشه وگرنه ..... وای نمی خوام بگم

راستی رایان بلند بلند ملچ مولوچ میکنه فکر کنم بهش سق زدن هم میگن خیلی صدای بلندی تولید میکنه بعضی وقتها با هم مسابقه میزاریم و کلی میخندیم

اینجا یه کوچولو معلومه ....قربونش بشم من



رضا دوست داشت و البته تمرین میکرد که رایان اول بگه الله , ولی رایان اولین کلمه ای که میگه بااااااااااااااباااااااا است البته نمیفهمه دقیقا معنیش باباست و پشت هم میگه بابا بابا

 صداش که میزنیم میگه ها و وقتی ما رو میبینه میگه he

وقتی ذوق میکنه یا صدای پیام بازرگانی میشنوه تند تند دست میزنه

الان کاملا شعرهای که براش میخونیم رو میشناسه و عکس العمل نشون میده . حتی موزیک انتهای فیلمهایی که میبینم هم تشخیص میده

 صدای موزیک شاد رو که میشنوه دستاشو میرقصونه  و دست میزنه

با گفتن واگ واگ و بیده بیده هم قش قش میخنده

مامان بزرگ یعنی مامان من تولد امام رضا مشهد بود و برای من و رضا و رایان انگشتر خریده بود

اینم انگشتر آقا رایان ما



راستی رایان دمر میشه و غلت میخوره و سینه خیز میره به اصطلاح تو مرحله ی خزیدنه هههه


این آخرا رایان دیگه با اسباب بازیهاش زیاد بازی نمیکرد و تا مینشوندمش بازی کنه غر غر میکرد یه روز همه رو از جلوش برداشتم و توپ هاش و بولینگهاش که رنگی رنگیه و یه سری ظرف غذا  و قاشق خودش و میوه های گرد رو براش گذاشتم اگه بدونین از اون روز دوباره کلی سرگرم شده بازی میکنه این بوووووووووووووووود یک تجربه



تازگیها وقتی میخواد غر بزنه مثه نوزادیش میگه اونقهههههههههه

دیگه اینکه توی این ماه من و رضا سرما خوردیم بدددددددددددد و دور از جونمون داشتیم تلف میشدیم که مامانم و خواهرم اومدن و به دادمون رسیدن خدا حفظشون کنه واقعا

اینم آقا میکی ما که داره از رایان مراقبت میکنه و عاشق رایان شده ....... شبها کنار تخت رایان میخوابه و با صدای گریه اش دم تکون میده که گریه نکنه ....خیلی دوسش داریم الهی که حالا حالا ها پیش ما باشه



اینم حسن ختام وبلاگ




نوشته شده در سه شنبه 25 مهر 1390برچسب:,ساعت 22:16 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

خوشبختانه این ماه حال عمومی رایان از ماه های قبل خیلی بهتر بود دلیلش هم احتمالا خوردن داروهای معده بود

شاهزاده کوچولوی ما  این ماه رو با وزن 7400 و قد 69 به پایان رسوند .

هر روز که میگذره بیشتر باید مراقب رایان باشیم چون حرکات دست و پا و بدنش زیاد شده و حسابی فعال شده .

روروئک رو دوست داره و کاملا میتونه باهاش حرکت کنه ..بعضی  وقتها روی روروئک رو برمیدارم و جای اون اسباب بازی براش میزارم و اینجوری بیشتر توی روروئک بازی میکنه چون اسباب بازیهاش رو میکوبه و پرت میکنه و کلی جیغ جیغ میکنه

دست زدن رو یاد گرفته و وقتی ذوق میکنه دست میزنه و میخنده


نشستن رو هم یاد گرفته و بدون کمک میشینه ... دور تا دورش رو بالش میزارم و اسباب بازیهاش رو در دسترسش قرار میدم و رایان هم بازی میکنه



دیگه غریبی نمیکنه

پارک و بچه ها رو دوست داره و تقریبا هر روز به پارک میریم و رایان کلی با دیدن بچه ها ذوق میکنه و دست میزنه و میخنده و وقتی بر میگردیم خونه حسابی شیر میخوره و از خستگی میخوابه

گاهی شبها هم خانوادگی به پارک میریم و رایان هر بار یه پارک جدید رو میبینه

وابستگیش نسبت به من بیشتر شده و تا من رو میبینه میخواد که بغلش کنم

از دیدن کتاب لذت میبره و با علاقه همه صفحاتش رو دوست داره مزه مزه کنه


وقتی که باد میاد و حرکت درختها رو میبینه ذوق میکنه و دلش میخواد با دستهای کوچولوش برگها رو بگیره برای همین وقتی باد میاد میبرمش تو حیاط تا درختها رو تماشا کنه


خواب رایان تو روز بیشتر شده و تقریبا هر 3 4 ساعت یه بار باید یه چرتی بزنه تا سرحال باشه .



نوشته شده در شنبه 26 شهريور 1390برچسب:,ساعت 20:4 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

باورم نمیشه که 6 ماه گذشته رایان توی این ماه بی قراریش بیشتر شده بود و خوب شیر نمی خورد همین باعث شد که این ماه خوب وزن نگیره شش ماهگیش 6800 با قد 68 ........ البته طبق منحنی رشد پیش رفته و جای نگرانی نیست .

یه روز دیدم که سرفه های تکی میکنه ........ بردمش دکتر و گفت که سرما خوردگی جزیی داره ولی هیچ علائم سرماخوردگی ندیدم . دکتر آنتی بیوتیک و استامینفون تجویز کرد ولی من بهش ندام چون فکر کردم نیازی نیست

یک هفته گذشت و همین طور سرفه داشت تا اینکه تصمیم گرفتم ببرمش پیش دکتر محسن ناصری که عضو آکادمی طب امریکاست , واقعا دکتره و با یه بار معاینه گفت : احتمالا رفلاکس داره و دلیل سرفه هاش هم همینه و وزنش خوبه ولی شاید میتونسته بیشتر رشد کنه ولی با رفلاکسی که داره نشده .

سونوگرافی کردیم تا مطمئن بشیم و دیدیم که بلههههههههه رفلاکس داره و شاهزاده کوچولوی ما مثه بابا و بابابزرگش و دائیش و حتی داداشش آقا میکی ناراحتی معده داره و باید راینیتیدین و متوکلوپرامید مصرف کنه و خدا رو شکر از زمانی که میخوره بهتر شده .

دکتر سونو گفت این مشکل شایعی توی شیرخواران است البته متاسفانه چون  که واقعا اذیت میشن طفل معصوم ها

واکسن 6 ماهگی هم خدا رو شکر به خیر گذشت و رایان فقط توی بهداشت گریه کرد و ت خونه خوب بود ولی شبش تب کرد نزدیکه 39 داشت میشد که پاشویه کردیم و 4 ساعت یه بار هم تا 3 روز استامینوفن خورد .

غذا خوردن رایان رو هم از روز 27 تیر تولد خودم شروع کردیم . یک هفته لعاب برنج بعد فرنی و حریره و سوپ که البته سر سوپ دادن اشتباهی که کردم دفعه اول دیدم دوست داره میخوره منم به جای اینکه روز اول 1 ق بدهم بخوره یه پیاله دادم و خورد و اولش شنگول بود ولی تا صبح از درد دل بی قراری کرد تا اینکه فرداش شکمش کار کرد و بهتر شد . سرلاک برنج و سرلاک گندم و موز و شیر هم می خوره و حالا قراره براش آب هویج و سیب و پوره هم درست کنم توی این ماه بخوره  نوش جونش


اینم اولین باری که رایان روی صندلی غذا نشسته تا هام هام بخوره


اینم دفعه دومی که غذا میخوره و تا من براش غذا بیارم دیدم خودش شروع کرده ههههه


حالا از خصوصیات رایان بگم اینکه واقعا شیطون شده و دوست داره 24 ساعت باهاش بازی کنیم .

از بچه ها بیشتر از بزرگترها خوشش میاد

عاشق پلاستیک و روزنامه و کاغذ و کتابه و وقتی دستش بگیره 2 دقیقه نگذشته پاره پاره میشه


عاشقه سایه دیدنه و وقتی میبینه کلی اوه اوه میگه عزززززززززززیزم

 شب تولد امام حسن ما مولودی دعوت بودیم اولش خیلی خوب بود و کلی آروم بود البته بگم که همش تو بغل من بودن ایشون ....... وقت افطار خوابید و من راحت افطاری خوردم ولی مثه اینکه از شلوغی بیدار شده بود و کلافه و عصبانی بود که چرا سکوت نبوده و نخوابیده ........ هر کاری کردیم ساکت نشد و همچنان اعتراض میکرد و چون دیگه آخر مولودی بود ما هم اومدیم بیرون  تا رفتیم بیرون سایه مون رو دید و شروع کرد حرف زدن و تا باباش رو دید بال در آورد و کلی خندید .


پاهاشو توی دهنش میزاره و کلی با پاهاش بازی میکنه

نحوه خوابیدنش عوض شده و به پهلو میخوابه خیلی نااااز میخوابه


آقا رایان مثه باباش هنرمنده و خیلی خوب ارگ میزنه


واقعا عالیه یکی از بهترین روش برای سرگرم کردنه و با ذوق کلی میکوبه روی ارگ

فقط این نیست از اینکه پشت میز بشینه و بکوبه روی میز لذت میبره و تازگیها وقت غذا خوردن توی بغلم میزارمش و رایان هم با علاقه میز رو بهم میریزه

لثه هاش به شدت میخاره و زیر لثه هاش جای دندوناش پیداست گاهی وقتها که میبینم خیلی میخاره یکمی شربت دیفن هیدرامین روی لثه هاش میزنم و آروم میشه

یه اسباب بازیهایی هست که مخصوص شیرخواران است و میتونن بزارن توی دهنشون مارکش clementoni است


این آبیشه که دسته پسرمه و راحت میتونه بزاره توی دهنش


صدای جغجغه و عروسکهای که صدا میدن رو هم خیلی دوست داره یه عروسک داره که میگه ماما بابا و این باعث شده رایان 2 بار بگه ما ههههه یعنی ماما


دیگه اینکه وقتی خوابش بیاد و شیر میخوره بدش میاد کسی بالا سرش حرف بزنه

یه روز داشتم صدای حیوانها رو در میوردم تا گفتم قدقد قش قش خندید .

یه بار هم جلوی کمد اسباب بازیهاش داشتم اسم اسباب بازیها رو میگفتم تا گفتم موتوی کلی خندید

حالا هر وقت میخوا بخندونمش میگم قدقد موتوی و خودم هم کلی میخندم

اینم 2 تا از عکسهای آتلیه در خونه که خودم گرفتم هههه





نوشته شده در چهار شنبه 2 شهريور 1390برچسب:,ساعت 13:46 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

رایان با وزن( 600/ 6) و قد( 66 ) 5ماهگی رو به پایان رسوند.

خصوصیات رایان توی این ماه :

بارزترینش این بود که هوشیارتر شده بود و هر کسی با ذوق باهاش رفتار میکرد میترسید و بلند بلند گریه میکرد و احساس غریبگی میکرد حتی با مامانم

خلاصه اینکه وقتی میرفتیم بیرون داستان داشتیم و کارمون سختر بود چون فکر کنین وسط یه مجتمع خرید یکی از بچه تون تعریف کنه و بچه شما بزنه زیره گریه هههههههههههه شرایط بدیه

حرکات دست و مخصوصا پاهاش زیاد شده  و عاشقه بازی با پاهاشه مثلا کافیه پاهامو نزدیکه پاهاش بزارم تا کلی لگد مالی نثارم کنه و غش غش بخنده

اولین بار که پاپوش رو به پاش کردم کلی حواسش به پاهاش بود و با تعجب نگاهش میکرد و کلا توجهش به پا و دمپایی و کفش زیاد شده .

 تو حالت دمر بیشتر میمونه و وقتی دورش اسباب بازی میریزم  با علاقه میخواد بره جلو و برش داره

هر چی که به دستش برسه مستقیم تو دهنشه و اگه چیزی پیدا نکنه حتی به بالش و پتو و لباس تنش هم رحم نمیکنه . اینم سندش

توی هر شرایطی که باشه تا صدای بابا رضا رو بشنوه کلی ذوق زده میشه و سریع به حرف زدن میوفته . واقعا جالبه حتی وقتی رضا نگاهش نکنه و حواسش جای دیگه باشه باهاش حرف میزنه که توجه رضا رو جلب کنه

روی پاهاش کامل می ایسته و کلی از ایستادن خوشش میاد

 بلند بلند آواز می خونه آآآ...........آآآ.............آوآوآو 

خلاصه که خیلی هوشیارتر شده و بیشتر عکس العمل نشون میده

وقتی میریم دستشویی خودش به آینه نگاه میکنه و میخنده و میدونه که می خوام بشورمش و دستها و پاهاش رو هم به اب بزنم.

 

نوشته شده در شنبه 25 تير 1390برچسب:,ساعت 6:55 توسط مامان و بابای رایان|


 

 

اینم آرشیدا خانم دوست رایان که تعریفش رو کرده بودم که 2 روز از رایان برگتره جیگره هر دوتاشون رو گاز گاز بخورم

نوشته شده در شنبه 4 تير 1390برچسب:,ساعت 17:24 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

شاهزاده کوچولوی ما بزرگ شده , جیگر شده , نفس شده نمیدونین چقدر ناز شده از صمیم قلب دعا میکنم خدا به همه کسایی که نینی میخوان یه نینی سالم و ناز بده که واقعا شیرینه .

وزن رایان 6 کیلو شده (شیرخواران از ماه 3 به بعد روزانه 20 گرم وزن اضافه میکنن )و قدش هم 63 شده قربونش بششششششششششششششم من

امروز با تاخیر واکسن 4 ماهگی رو هم زدیم تا الان که خوب بوده و همش در حال چرت زدنه امیدوارم تا فردا حالش خوب باشه .

خانم بهداشت گفت جای واکسن اول کمپرس سرد بزار برای اینکه واکسن آروم آروم جذب بشه و یه دفعه تب نکنه و فردا اگه تب نداشت کمپرس گرم بزار برای اینکه جای واکسن سفت نشه و در ضمن قبل از اینکه واکسن بزنیم تو خونه 2 برابر وزنش قطره استامینوفن دادیم و باید هر 4 ساعت قطره رو بخوره تا تب نکنه خوبیش اینه که همش در حال چرت زدنه و درد رو کمتر احساس میکنه .

از خصوصیات رایان بخوام بگم اینه که خیلی خوشگل شده و دستهاشو کامل به هم میبنده و جغجغه و هر وسیله ای که بهش میدیم دستش میگیره و بعد از چند ثانیه پرتش میکنه

مو و زنجیر گردن و گوشواره رو میکشه در حدی که پاره بشه  عشقه منه

وقتی صداش میکنیم بر میگرده و نگاه میکنه به اسمش عکس العمل نشون میده , کاملا با نگاهش ما رو دنبال میکنه حتی وقتی میکی داره تو خونه راه میره با نگاه دنبالش میکنه و وقتی صدای میکی رو میشنوه لبخند میزنه فکر کنم بچم مثه مامان و باباش عاشق میکی شده .

رایان از کتاب خوشش میاد و وقتی کتاب بهش نشون میدم با علاقه میگیره دستش و نگاه میکنه . کتاب تقویت هوش نوزادان هم که گفته بودم رو کامل نگاه میکنه .

عروسکهایی که موزیک دارن رو خیلی دوست داره با آویز بالای تختش واقعا آروم میشه و از آیینه هم خیلی لذت میبره وقتی میبرم بشورمش تو آیینه کلی به هم نگاه میکنیم و حرف میزنیم و میخندیم .

پی پی کردنش درست شد و گاهی هر روز و گاهی 2 روز یه بار پی پی میکنه و دیگه واسه خارج کردن بادش زور نمیزنه و راحتر آروغ میزنه .

رایان خیلی به لوستر شبها وقتی روشنه نگاه میکنه و وقتی بالای سرم بلندش میکنم خیلی ذوق میکنه

خوابش هم که خیلی وقته تنظیم شده و خوب میخوابه ساعت 12 می خوابه و 6 7 بیدار میشه شیر میخوره گاهی وقتها بیدار میمونه و 1 ساعتی بازی میکنه و گاهی هم میخوابه تا 9 10 .

البته بستگی به این داره که طوله روز خوابیده باشه یا نه اگه غروب بخوابه شب 1 2 میخوابه اگه نخوابیده باشه 11 دیگه کلافه خواب میشه که 12 میخوابه دیگه .

خیلی دقیقه و هر جا که میریم با دقت به همه چی نگاه میکنه

کامل میتونه توی جاش دور بزنه و 180 درجه تغییر مسیر میده هههههههه

با دو تا دستش سینمو میگیره و با ولع شیر میخوره هام هام

10 تا دستش هم همش تو دهنشه و کلی آب از دهنش میاد بیرون میگن نشونه دندون در آوردنه الهی عزیزم

به پهلو هم میشه ولی غلت نمیزنه

عاشقه تلویزیونه و کلی خیره میشه

باباش براش آهویی دارم خوشگله رو میخونه و رایان هم کلی براش میخنده

یکی دو بار هم از خنده ما خندیده

موهاش هم داره میریزه و ایشاالله موهای جدید در میاد

دائیشم خیلی دوست داره و کلا با مردها میونه خوبی داره ههههههههه

وقتی داره شیر میخوره کلی با من حرف میزنه همش میگه او او او اه اه ......

دیگه الان یادم نیست یادم اومد میام اضافه میکنم

یه مهمونی رفتیم همه محو رایان شدن چون یکی یکی به همه با دقت نگاه میکرد همه گفتن چه پسره با شخصیتیه منم گفت پسرمون مهندس کامپیوتره مثه مامان و باباش هههههههههههه

رایان خیلی موقعیت شناسه و میدونه که وقتی جایی میریم باید آروم باشه 6 خرداد عروسی رفتیم خیلی پسره خوب و آرومی بود و گذاشت به مامانش حسابی خوش بگذره .

چند بار هم مهمونی رفتیم که بازم مثه همیشه آقا بود و آروم .البته اینم بگم که همه میگفتن پس اصلا بچه داری برات سخت نیست از بس آرومه ولی گفتم نه بابا اینجوریا هم نیست گاهی خیلی تو خونه شلوغ میکنه ولی همین که جایی میریم ساکته قربونشم میشم من هههههههههه

الان که هوا خوبه بعضی شبها 4 تایی بعضی شبها هم 3 تایی میریم پارک کلی بهمون خوش میگذره جای همه خالی.

راستی از 3 ماهگی به بعد خودم رایان رو حموم میکنم خیلی کیف میده و رایان رو توی وانش میزارم و چون زیره سرش اسفنج داره لیز نمیخوره خلاصه اینکه کلی باهاش حرف میزنم که نترسه و از آب لذت ببره .

رایان هم خوشش میاد و پاشو تو آب میکوبه وقتی هم از حموم میاد بیرون حسابی گرسنش میشه و شیر میخوره و چرت کوتاه میزنه بعد سر حال سر حال میشه و بعد از 2 3 ساعت تخت می خوابه .

اینم چند تا عکس از رایان ما


رایان وقتی از حموم اومده بیرون

رایان با میکی

وقتی خیلی خوشحاله

اینجا میخواد بگه زورم زیاده

از پتو خوشش نمیاد و با پاش میزنه کنار

 

خیلی متفکرانه داره نگاه میکنه به من که چر ا انقدر علاقه دارم عکس بگیرم هههه

نوشته شده در چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:,ساعت 10:6 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

رایان وزنش 500 / 5 و قدش 59 شده و هر روز داره شیرین و شیرینتر میشه . دیگه کاملا من و رضا رو میشناسه حتی وقتی میکی رو میبینه کامل با چشاش دنبالش میکنه قربونش بشم من.

گردنش رو تقریبا می تونه نگه داره , دستای منو می تونه بگیره و گاهی دستاشو به سمت سرم میندازه و موهامو میکشه , وقت شیر خوردن به چشام خیره میشه و می خنده . خندیدنش با صدا شده وقتی از خواب پا میشه کلی واسه خودش حرف می زنه و می خنده و تا بلندش میکنم میگه neh  یعنی شیر می خوام .

وقتی زیر بغلش و گلوش رو بوس می کنیم بیشتر می خنده فکر کنم عشق مامان قلقلکیه

خوابش خیلی خوبه و در طول روز بیشتر بیدار میمونه و خیلی بازی کردن و حرف زدن رو دوست داره . صداهایی که در میورد رو پشت هم میگه . جغجغه هم یه کوچولو دستش میگیره .

مثه مامان و باباش عاشق تلویزیونه و کلی از فیلمهایی که من میبینم رو میبینه ههههههههههههه فقط مناسب سنش نیست

وقتی میخوام ازش عکس بگیرم کامل متوجه میشه و به دوربین خیره میشه واسه همین کارم یه خورده سخت شده و نمی تونم صحنه ای رو شکار کنم .

فقط گاهی هنوز دل پیچه داره و هنوز هفته ای 2 بار پیپی میکنه . دکترش گفت روزی 30 سی سی آب جوشیده و یه حبه نبات و 1 قاشق چای خوری روغن بادوم شیرین خوراکی رو بدم بخوره و هر روز 2 مرتبه مقعدش رو با ژل تحریک کنیم تا بیشتر پی پی کنه . قطره اهن هم از امروز شروع میکنیم به اضافه ویتامین آ+د .

دکترش گفت رایان جلوتر از یه بچه 3 ماهه است کلی به دکتر لبخند میزد و نگاهش میکرد .

من کتاب همه آنچه مادران باید در مورد 12 ماه اول زندگی کودک بدانند و تقویت هوش نوزاد از 3 تا 6 ماهگی رو گرفتم  رایان وقتی حوصله داره خوب نگاه میکنه ولی گاهی اوقات هم توچه ای نمی کنه .

رایان یه دوست ناز به اسم آرشیدا داره که 2 روز از رایان بزرگتره برای اولین بار 19 / 2 هم دیگه رو دیدن و دستاشون رو نا خود آگاه بهم دادند هههههههههههه

رایان به تلویزیون بیشتر از موزیک  و قصه عکس العمل نشون میده .

 ما با رایان کلی بیرون رفتیم فروشگاه و مرکز خرید و پارک ........... گاهی با کالسکه و گاهی هم با آغوشی .

قراره رایان را هر بار به یه پارک جدید ببریم .

 

 

 

نوشته شده در شنبه 24 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:59 توسط مامان و بابای رایان|


به نام خدا

من توي دوران بارداري اصلا حالت تهوع نداشتم و فکر مي کنم به خاطر مصرف مولتي پريناتال بود که 3 ماه کامل قبل بارداري خوردم  توي يه مقاله خونده بودم که تهوع در دوران بارداري به خاطره کمبود ويتامينه درست بودنش رو نمي دونم ولي من که ويتامين خوردم و حالت تهوع نداشتم .

اگه از شلختگي مو بدتون مياد حتما حتما قبل از بارداري موهاتونو مشکي يا قهوه اي سير کنين که تا آخرش راحت باشين کاري که من تا اومدم انجام بدم باردار شده بودم و نشد

راستش بعضي ها ميگن که از ماه پنجم به بعد ميشه موها رو رنگ کرد چون ديگه جنين در حال رشد است و همه اعضاي بدنش تقريبا کامل شده ولي راستش من که خودم شخصا بازم نتونستم اطمينان کنم و  تا ماه آخر صبر کردم ولي باز دقيقا روزي که مي خواستم موهامو رنگ کنم هفته 38 رايان عجله کرد و به دنيا اومد عزيزممممممممم

من از اول بارداري پياده روي ميکردم. تقريبا هر روز نيم ساعت . و از ماه 4 آکوآ ژيمناستيک ميرفتم ( بيمارستان صارم ) هم ورزش ايروبيک بود هم ورزش توي آب . براي همه خانمهاي باردار مفيده کلي  آدم انرژي ميگيره و شاداب ميشه و از اينکه کلي خانم باردار ميبينه که مثه خودش دارن چاق ميشن و احساساته مشترک دارند کلي لذت ميبره .  

  سعي کردم تو کل بارداري آروم و شاد باشم و الان که رايان 3 ماهشه فکر ميکنم هم آرومه و هم باهوش .

  شکلات زياد ميخوردم و حتما ميدونين که ميگن شکلات بخوريد تا فرزند خنداني داشته باشين و من واقعا جواب گرفتم .

در مورده زيبايي هم من هر کاري که ميگفتند انجام دادم ولي همون جور که تو مطالب قبلي هم نوشتم به ژنتيک اعتقاد بيشتري داشتم و نتيجه هم اينه که  رايان فتوکپي باباشه و فقط بينيش به من رفته  البته خوبيش به اينه که ديگه عمل بيني لازم نداره هههههههههههه

  کاملا مراقبه تغذيه ام بودم و از ماه 6 به بعد توي مصرف شيريني مراعات کردم البته خيلي هم نه

اگه دوست دارين که اضافه وزن ريادي نداشته باشين حتما شيرينيجات رو کمتر بخورين مطمئنا کمتر چاق ميشين.


بهتره مصرف کافئین رو کم کنین چون زیادیش باعث سقط جنین میشه مخصوصا 3 ماه اول حتما رغایت کنین  زعفران دم کرده هم همین طور مصرف زیادی شکر و نشاسته هم باعث نقص دستگاه عصبی جنین میشه  و ادویه های تند هم باعث اگزما در جنین میشه بهتره که اینا رو رعایت کنین تا نینی نازتون صحیح و سالم باشه .


من فکر ميکردم که کارهاي مربوط به تزئين اتاق و سيسموني رو تو ماه هاي آخر که وقت بيشتري دارم انجام بدم ولي توي ماه هاي آخر بيرون رفتن يه کم سخت بود چون همش دستشويي داشتم و نمي تونستم زياد راه برم مخصوصا که زمستون بود واسه همين ماه هاي آخر همش ناراحت بودم که چرا کارهام تموم نشده .

فکر کنم اگه ماه ششم و هفتم همه کارهاتون رو انجام بدين خوبه .

مطالب مربوط به نگهداری و مراقبت از نوزاد را ماه 8 9 بخونین که یادتون نره .

در دوران بارداری ممکنه یبوست بشین مخصوصا ماههای آخر , اگه تغذیه تون خوب باشه جای نگرانی نیست بعد از زایمان که یبوست صد در صد اتفاق میوفته من از همون اولین روز زایمان ملین می خوردم , انجیر برای من که خیلی جواب میداد هر روز یه لیوان انجیر خیس خورده می خوردم , قبل از غذا حتما سوپ می خوردم و 1 هفته بعد از زایمان همش سوپ می خوردم . و تا 1 ماه هم خوب بودم ولی تا تغذیه ام عوض شد یبوست شدیدی شدم که تا 40 دقیقه هم تو wc  بودم خیلی بد بود سخترین اتفاقی بود که برام افتاد واسه همین ترجیحا تا ماه 2 3 ماه بعد از زایمان همین طور ملین بخورین که گرفتار نشین .

دیگه اینکه ph محیط واژن قلیایی میشه و احتمال عفونت و قارچ زیاد میشه اگه خارش پیدا کردین می تونین با آب و جوش شیرین خودتون رو بشورین ولی اگه دیدین نتیجه ای نداشت حتما به دکترتون مراجعه کنین .

برای اینکه کمتر دچار عفونت بشین سعی کنین تو خونه لباس زیر نپوشین .

شکمم از ماه هفتم اگه درست یادم باشه خیلی پایین بود و همه میگفتن نکنه بچت زود به دنیا بیاد و ......

کم کم راه رفتنم سخت شده بود و زیر دلم درد میگرفت تا اینکه گن بارداری خریدم و نمی دونین چقدر عالی بود وقتی اونو میبستم اصلا احساس سنگینی نمیکردم و هیچ وقت کمر درد نگرفتم .

از ماه هشتم سعی کنین تا میتونین گرمی نخورین نمی دونم چقدر این حرف درسته که گرمی نخوردن باعث میشه نینی زردی نگیره ولی من که گرمی خوردم و متاسفانه خیلی رعایت نکردم و رایان هم زردی گرفت .

ماه های آخر بدن حرارتش بالا میره و آدم احساس گرمای زیادی میکنه ولی باید تا میتونین مراقب باشین تا سرما نخورین .

 ماه های اول سرما نخوردم ولی ماه آخر که سرما خوردم همش از دست خودم عصبانی بودم که چرا مواظب نبودم واقعا سخت بود دو هفته ای تو خونه موندم تا خوب شدم تا میتونین مراقب خودتون باشین مخصوصا ماه آخر که اضافه وزن به اوج خودش میرسه .

در مورده بارداری دیگه چیزی یادم نمیاد اما در مورده زایمان و بعدش .........

اولا که طرفدار زایمان طبیعی هستم البته اگه همه شرایط خوب باشه که خدا رو شکر واسه من خوب بود اگه دکترتون به فکر پول نیست و به خاطره خودتون حرفی میزنه حتما گوش کنین دکتر من توی بیمارستان چمران بود خانم مریم انصافگو که واقعا دکتر حاذق و مهربونی است به من گفت میتونی زایمان طبیعی داشته باشی و احتمالا خوش زایمانی هستی و همون جوری هم شد و بعدها شنیدم از مامانایی که بهشون گفته بود بود سزارین کنی بهتره تو نمیتونی و همونی که گفته بود شده بود کلی درد زایمان طبیعی رو کشید و اخرش سزارین شد .

http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=27795 توی این صفحه بچه ها همه چیز در مورده زایمان طبیعی سوال کردن و خانمی به اسم من بهشون جواب داده به من که خیلی کمک کرد امیدوارم به درد شما هم بخوره .

بعد از زایمان طبیعی برای اینکه دچار عفونت نشین حتما حتما بعد از دستشویی خودتون رو با سشوار خشک کنین هم بخیه هاتون زود خوب میشه هم دچار عفونت نمیشین .

روزهای اول واقعا سخته چون باید هر 2 ساعت یه بار به نینی نازتون شیممه بدین و دچار کم خوابی میشین وقتی رایان زردی گرفت یه روز کامل ما به رایان شیرخشک دادیم البته دکترش تجویز کرده بود . من اون روز کلی استراحت کردم و دوباره جون گرفتم اگه دوباره بر میگشتم به اون روزها همیشه نه ولی اگه واقعا روزی انقدر خسته میشدم که در حاله فوت بودم استراحت میکردم و میگذاشتم رضا همسرم حداقل یه نوبت شیر خشک به رایان بده .  و اینکه سعی کنین تا بچتون خوابید شما هم بخوابین که کلی جون میگیرین .

نوک سینه 99 درصد احتمال داره که زخم بشه قبل از زایمان پماد ترک و زخم سینه رو بخرین و از همون روزهای اول بزنین که کمتر زخم بشه چون دردش از زایمان هم بدتره ههههههههههه

اگه سینه رو درست تو دهنه بچه بزارین دیگه زخم نمیشه ولی اگه درست نزارین ممکنه حتی توی ماه 2 هم نوک سینه دوباره زخم بشه .

میگن بعد از زایمان هم اگه سردی بخورین مخصوصا اگه پسردار شدین بچه تون زردی نمیگیره . من سردی که نخوردم هیچی گرمی هم تا حدی خوردم و رایان هم زردی گرفت

بالش شیردهی فوق العاده کار شیر دادن رو راحت میکنه من که همواره استفاده کردم .

توی ماه اول و دوم  اگه میتونین بچتون رو به مامانتون بسپرین و یه 2 ساعتی رو با همسرتون بیرون خونه خوش بگذرونین که کلی انرژی بگیرین و روحیتون عوض بشه و کلی شارژ میشین و بچه تون هم ازتون لذت میبره .

بچه تون رو خیلی نپوشین که به گرما عادت میکنه و اینجوری با یه باد کوچیک هم خدایی نکرده سرما نخوره .

من ماه اول رایان رو هفته ای یه بار حموم بردم ماه 2 هم گاهی هفته ای 2 بار و الان که 3 ماهش تموم شده هفته ای دو بار حمومش میکنم . البته به فصل هم مربوط میشه ولی تا الان که خدا رو شکر سرما نخورده . خیلی ماه های اول سرما خوردن کوچولو ها سخته.

از هفته ی دوم قطره سدیم کلراید رو روزی 2 بار دو قطره تو بینی بچتون بچکونید که بینیشون کیپ نشه و شستشو داده بشه .

سرفه و عطسه 20 تا توی روز برای نوزادان طبیعیه و نگران نشین .

اگه نینی تون پسره هر چی زودتر ختنه اش کنین بهتره من که رایان رو بیمارستان طبی کودکان پیش خانم دکتر اشجعی بردم و به روش جراحی ختنه شد عااااااااااااالی بود و نه رایان و نه ما هیچ اذیتی نشدیم.

بقیه تجربه هام رو تو مطالب مینویسم .

 

 


نوشته شده در یک شنبه 11 ارديبهشت 1390برچسب:,ساعت 16:37 توسط مامان و بابای رایان|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 28 صفحه بعد



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت