شاهزاده کوچولوی ما رایان

خاطرات ما با رایان


چند وقته واسه اینکه اعتماد به نفس رایان رو بالا ببرم وقتی میخواد یه کاری بکنه که قبلا اجازه نمیدادم و میگفتم تو هنوز کوچولو هستی میگم تو دیگه بزرگ شدی میتونی این کار رو بکنی .

اما نتیجه اش

رایان جان به چاقو دست نزن

مامانی من بزرگ شدم دیگه خودت گفتی بزرگ شدم

پسرم روی میز نرو

مگه من بزرگ نشدم ؟ خودت گفتی بزرگ شدی

رایان : مامان منم میخوام سیب زمینی بپزم

من : مامان جون نمیشه روغن میریزه رو دستت

 

خلاصه که اگه جایی هم بریم بهش بگم هنوز کوچولویی میگه نه ببین منو ببین بزرگ شدم دیگه.

یه روز یکی از فامیل داشت سر به سر رایان میگذاشت میگفت تو رایان نیستی

دستش رو میکشید روی صورتش و سرش میگفت ببین ببین من رایانم دیگه .

عشق کوچولوی ما واقعا دیگه بزرگ شده.

نوشته شده در شنبه 16 فروردين 1393برچسب:,ساعت 11:57 توسط مامان و بابای رایان|


سلام

باورم نمیشه خیلی وقته که چیزی ننوشتم. بهتره از حال و روز همین روزها بنویسم و بعد برگردم و مرور کنم که چه مطالبی رو یادداشت کنم.

البته باید بگم یه بار یه پست بلندی رو نوشتم و تا زدم ارسال موفقیت امیز نبود و چنان عصبی شدم که تا یه مدت ننوشتم , یه بار هم تو نوت پد نوشتم که انتقال بدهم اجازه کپی و نداد , گاهی اینجا انقدر اذیت شدم که گفتم انتقال بدهم وبلاگ ر و به جای دیگه.

خوب از کجا شروع کنم از همین عیدمون بگم ؟

سال تحویل امسال برای ما ساعت خیلی خوبی بود چون ما همیشه غروب به بعد سر حال هستیم. روز پنجشنبه رفتیم بیرون خرید کردیم عصرش بر گشتیم خونه یه داستان بامزه برای من اتفاق افتاد رفته بودم ارایشگاه که لپ تاب دوستم رو بهش بدهم حدود ساعت 7 بود یکمی شروع کدم به حرف زدن گرم حرف زدن بودیم که رضا زنگ زد که رایان پیپی کرده من دارم میرم حموم زود بیا که رایان رو بگیری .

دیگه من هم نزدیکه 8 بود که خواستم بیام یهو دیدیم در قفلش گیر کرده و باز نمیشه هر تلاشی کردیم فایده ای نداشت بماند که با ژانگولر بازی پیشگوتی و ابزار دیگه گرفتیم و تلاش کردیم و نشد دیگه نا امید بودیم و گفتیم سال تحویل اونجا میمونیم دیگه غیرتم به جوش اومد و لولا در با زحمت فراوان باز کردم چنان زوری زدم که زی دلم تا شب درد میگرفت

خلاصه که نجات پیدا کردیم اومدم رایان رو خشک کردم و آماده سال تحویل شدیم .

پسرک انقددددددددددددددر شیرین زبون و عسل شده که بهترین و شیرینترین عید رو گذروندیم. چقدر خوشحال بود که هفت سین داریم اصلا نامرتبش نمیکرد تماشا میکرد و خوشحالی .

شام هم غذای مورد علاقه رایان یعنی لازانیا درست کرده بودم.

فرداش شروع کردیم به عید دیدنی اول خونه بابابزرگ بعد هم اقوام رضا .

لباس عید رایان خیلی ناز بود کلاه داشت و پاپیون خیلی شیک و خوشگل شده بود هر کی میدید ذوق میکرد. از شانس خوب ما کل تعطیلات هر جا که رفتیم کسی بود که با رایان بازی کنه برای همین به همه مون خوش گذشت.

روز 4 عید 40 بابابزرگ رضا بود رایان پیش خاله اش موند و ما هم با خیال راحت به مراسم رسیدیم .

روز 6 هم چمدون بستیم و به شمال رفتیم یه شب ویلای بسیار زیبای دوست رضا احمد و مژده که یه دختر کوچولو دارن به اسم پانته آ بودیم که فرداش رایان با 7 8 تا بچه که خاک بازی میکردن بازی کرد و کلی لذت برد. بعدش هم به ویلای عموی رضا تو محمودآباد رفتیم که تعدادمون نسبتا زیاد بود و بزن و برقص داشتیم رایان با دختر عموی رضا ثنا طبقه بالای ویلا بازی میکردن و اصلا با من کاری نداشتن منم چنان استفاده ای کردم که تو این 3 سال تلافی تمام روزهایی که جایی بودیم و رایان به من میچسبید و اجازه نمیداد من شادی کنم رو کردم.

فرداش به ویلایی که خودمون از قبل با همکار رضا گرفته بودیم رفتیم که اونها هم دخترشون پرمیس با رایان حسابی دوست بود و سرگرم بازی با هم.

باز یه شبش خونه عمو رضا رفتیم بزن برقص داشتیم. کنار دریا رفتیم شن بازی ,باغ وحش بابلسر, خرید از مرکز خریدهای معروف و .....

تا روز 10 آخر شب برگشتیم خونه . وقت رفتن فوق العاده جاده خلوت بود و راحت رفتیم برگشتن ولی بارون بود کمی ترافیک بازم خوب بود و راحت برگشتیم.

بقیه تعطیلات هم استراحت کردیم روز 13 به در هم یه دور کوچیکی بیرون زدیم ولی هنوز خسته مسافرتمون بودیم .

آخرین روز تعطیلات هم منزل یکی از دوستان بودیم فوتبال دستی بازی کردیم به فکر خریدن فوتبال دستی هستیم .

تعطیلات طولانی ما تموم شد به خیر و خوشی خدا رو شکر .

شاهزاده کوچولوی ما همه لحظات ما رو شیرین کرده با حرفهای قلمبه سلنبه اش حال ما رو خوب هست خوب تر میکنه.

 

نوشته شده در شنبه 16 فروردين 1393برچسب:,ساعت 11:27 توسط مامان و بابای رایان|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت