شاهزاده کوچولوی ما رایان

خاطرات ما با رایان


به نام خدا

خوبه عکس و فیلم میگیرم وگرنه امکان نداشت یادم بمونه بعد از 3 ماه تو اسفند چه خاطراتی داشتیم

اسفند که شروع میشه فکر بیشتر خانواده ها روز 3 تا مسئله است 1- خونه تکونی 2- خرید 3-مسافرت .

ما هم مثه همه از خونه تکونی شروع کردیم فرشها رو دادیم قالی شویی و با کمک 1هفته ایی خونه رو خوب تکوندیم البته قبل تولد رایان خیلی کارهای ریز رو خودم انجام داده بودم .

خرید هم که شکر خدا با این اوضاع اقتصادی خیلی بد اوضاع مالی ما خیلی خوب بود و هر چی خواستیم خرید کردیم .

مهربان همسر هم یه نیم ست ستاره طلا هدیه دادن به من که مهربانترین همسر دنیا هستم

مسافرت هم که تو عید ما هیچ اعتقادی بهش نداریم برنامه ریزی نمیکنیم و از تهران بی ترافیک لذت میبریم .

گفته بودم 100 بار ولی باز دوست دارم بگم که عاشق این سن رایان هستم هر روز بهتر از روز قبل میشه شیطونتر و فهمیده تر و شیرین تر .

دوچرخه ای که براش گرفته بودیم چرخهاش در میومد هر کاری کردیم درست نشد یه روز بابا رضا از در که اومد تو دیدیم دوچرخه قرمز براش خریده اولش رایان کلی ذوق کرد ولی باز سوار همون دوچرخه خرابه میشد تا شب عید هر کاری میکردم و هر ج قایمش میکردم باز سراغش رو میگرفت نه اینکه از دوچرخه جدید خوشش نیومده بود هاااااااا دوست داشت با دو تاش هم زمان بازی کنه تازه اصرار که یکیش رو من بشینم یکیش رو هم خودش .

بالاخره دوچرخه داغونه رفت تو حیاط و موندگار شد .

دو تا از همکارهای رضا با هم پیمان ازدواج بستن و ما رو هم به جشنشون دعوت کردن .

یه روز که من کلاس بودم رضا با رایان میرن خرید لباس یه کت و شلوار سرمه ای براش میخره منم که بدم میاد از کت شلوار برای بچه به معنای واقعی . رضا هم خوشش میومد به معنای  واقعی این اولین تفاهم بزرگ ما بود سر رایان

وقتی از کلاس برگشتم دیدم خونه نیستن و زنگ که زدم گفتن داریم میایم با چه ذوقی گفت خرید کردن و تا اومدن خونه تن رایان کرد و منم عصبانی و ناراحت که من خوشم نمیاد کت و شلوار اسپرت دوست دارم ولی مردونه نه .

رضا گفت پسرمه و آرزو دارم منم گفتم پسرمه و دلم نمیخواد نصف شب دیدم رضا داره منو میبوسه و میگه عزیزم اگه انقدر ناراحت هستی فردا میریم پسش میدیم نمیخوام تو ناراحت باشی منم گفتم باشه

فرداش رفتیم که لباس رو تعویض کنیم هیچی دیگه به درد بخور و اندازه رایان نداشت .دیدم چاره ای نداریم نگاه کردم دیدم کت شلوار نقره ای که به طوسی هم میخورد هم داره با پیرهن صورتی همون رو برداشتیم و اومدیم .

فکر کردم چه اشکالی داره مگه همش میخواد 2 3 بار تنش کنه بزار رضا هم لذت ببره .بعد که بادوستای نینی سایتم صحبت کردم دیدم اوه اوه اکثر مردها از کت و شلوار برای بچه شن خوششون میاد اونها هم دقیقا مثه رضا میگن 2 سالگی بامزه میشن و نه هیچ سن دیگه ای .

خلاصه که عروسی رو رفتیم و رایان با باباش بود و کلی دوستانش از دیدن رایان لذت برده بودن .

دیگه اینکه خونه عموی رضا هم رفتیم و رایان حسابی با ثنا دختر عموی رضا اخت شده بود انقدر باهاش بازی کرده بود که ثنا آخرش دراز شده بود پاهاش رو میمالید از درد بازم تا ثنا رو میدید میگفت پاااااااااااشو

آهاااااااااااااان بزرگترین کاری که کردم رو نگفتم از تاریخ 8 اسفند دیگه با شیر خوردن خداحافظی کردیم . دلم خیلی خیلی برای لوس کردنش و تو چشام نگاه کردن و بعدش خوابوندش تو بغلم تنگ میشه خیلی ولی چه میشه کرد .

خیلی خوب باهاش کنار اومد من همین طوری یه باره قطره آهن زدم به نوکش به رایان گفتم تلخ شده بعد که دید واقعا تلخ شده گفت چایی بده شیر بده .اصلا بهونه گیر و بداخلاق نشد برای خوابش هم من هیچ سعی ای برای خوابوندنش نکردم چون مطمئن بودم بی فایده است . کمی خوابش بهم ریخت مثلا از صبح که بیدار میشد یهو 8 یا 9 شب بیهوش میشد و 12 بیدار میشد البته خیلی دیر هم که نه ولی تا 3 طول میکشید بخوابه .


فقط به چایی و شیشه خیلی عادت کرد روزی 10 تا چایی میخورد . شکلات هم خیلی میخورد که باز یبوست شد .

یه بار که از خواب بیدار شد دنبال شیشه اش که میگشت گفتم گم شده هی پرتش کردی حالا گم شده بیا دمبالش بگردیم تا 3 روز از خواب که بیدار میشد دنبالش گشتیم تا اینکه دیگه پذیرفت و با لیوان چایی رو خورد و باعث شد روزی 3 بار چایی بخوره بعد دیگه کم کم فقط صبحها گاهی هم شبها با ما چایی میخوره .

خودم هم هیچ مشکلی برام پیش نیومد انگار اصلا شیر نمیدادم .شایدم شیرم خشک شده بود خبر نداشتم .

یه شب پیش خودم گفتم بزار رایان رو عادت بدم با کتاب خوندن بخوابونمش چشمتون روز بد نبینه یعنی به غلط کردن افتاده بودم داشتم میمردم از خواب و رایان باز کتاب رو میاورد که من براش بخونم و از خواب هم خبری نبود باور نمیکنین 15 بار خوندمش اخرش دعوامون شد کلی گریه کرد و بابارضا اومد تا دو کلمه باهاش حرف زد خوابید .

کلا رضا بیاد پیشش سریع میخوابه ولی با من بازیش میگیره تازه صبحش بیدار شده بود میگفت گفتم کتاب بخون نخوندی برای من چرا ؟؟

یکمی از شیر گرفتن میترسیدم ولی خیلی راحت پشت سر گذاشتیم .

موهای رایان هم برای سومین بار کوتاه کردیم ولی نه خیلی کوتاه .

عاشقه اینه که کیف زنونه بگیره دستش و بره الکی خرید کنه میگه میرم لبو بخرم یعنی لواشک , 100 بار میره تا جلوی در و الکی میخره و میاد .کلا تخیلی بازی کردنش خیلی خوب شده .

اینم لباس فوتبال رونالدو برای پسرک فوتبال دوست ما , این دومین لباس فوتباله رایانه یکمی بزرگه ولی بهش میاد بابا رضا کلی گشت تا تونست دروازه فوتبال براش پیدا کنه یه توپ فوتبال هم براش گرفت دیگه کارمون هر روز گل زدن تو توره دروازه است .




نوشته شده در شنبه 25 خرداد 1392برچسب:,ساعت 20:45 توسط مامان و بابای رایان|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت