شاهزاده کوچولوی ما رایان

خاطرات ما با رایان


سلام

باورم نمیشه خیلی وقته که چیزی ننوشتم. بهتره از حال و روز همین روزها بنویسم و بعد برگردم و مرور کنم که چه مطالبی رو یادداشت کنم.

البته باید بگم یه بار یه پست بلندی رو نوشتم و تا زدم ارسال موفقیت امیز نبود و چنان عصبی شدم که تا یه مدت ننوشتم , یه بار هم تو نوت پد نوشتم که انتقال بدهم اجازه کپی و نداد , گاهی اینجا انقدر اذیت شدم که گفتم انتقال بدهم وبلاگ ر و به جای دیگه.

خوب از کجا شروع کنم از همین عیدمون بگم ؟

سال تحویل امسال برای ما ساعت خیلی خوبی بود چون ما همیشه غروب به بعد سر حال هستیم. روز پنجشنبه رفتیم بیرون خرید کردیم عصرش بر گشتیم خونه یه داستان بامزه برای من اتفاق افتاد رفته بودم ارایشگاه که لپ تاب دوستم رو بهش بدهم حدود ساعت 7 بود یکمی شروع کدم به حرف زدن گرم حرف زدن بودیم که رضا زنگ زد که رایان پیپی کرده من دارم میرم حموم زود بیا که رایان رو بگیری .

دیگه من هم نزدیکه 8 بود که خواستم بیام یهو دیدیم در قفلش گیر کرده و باز نمیشه هر تلاشی کردیم فایده ای نداشت بماند که با ژانگولر بازی پیشگوتی و ابزار دیگه گرفتیم و تلاش کردیم و نشد دیگه نا امید بودیم و گفتیم سال تحویل اونجا میمونیم دیگه غیرتم به جوش اومد و لولا در با زحمت فراوان باز کردم چنان زوری زدم که زی دلم تا شب درد میگرفت

خلاصه که نجات پیدا کردیم اومدم رایان رو خشک کردم و آماده سال تحویل شدیم .

پسرک انقددددددددددددددر شیرین زبون و عسل شده که بهترین و شیرینترین عید رو گذروندیم. چقدر خوشحال بود که هفت سین داریم اصلا نامرتبش نمیکرد تماشا میکرد و خوشحالی .

شام هم غذای مورد علاقه رایان یعنی لازانیا درست کرده بودم.

فرداش شروع کردیم به عید دیدنی اول خونه بابابزرگ بعد هم اقوام رضا .

لباس عید رایان خیلی ناز بود کلاه داشت و پاپیون خیلی شیک و خوشگل شده بود هر کی میدید ذوق میکرد. از شانس خوب ما کل تعطیلات هر جا که رفتیم کسی بود که با رایان بازی کنه برای همین به همه مون خوش گذشت.

روز 4 عید 40 بابابزرگ رضا بود رایان پیش خاله اش موند و ما هم با خیال راحت به مراسم رسیدیم .

روز 6 هم چمدون بستیم و به شمال رفتیم یه شب ویلای بسیار زیبای دوست رضا احمد و مژده که یه دختر کوچولو دارن به اسم پانته آ بودیم که فرداش رایان با 7 8 تا بچه که خاک بازی میکردن بازی کرد و کلی لذت برد. بعدش هم به ویلای عموی رضا تو محمودآباد رفتیم که تعدادمون نسبتا زیاد بود و بزن و برقص داشتیم رایان با دختر عموی رضا ثنا طبقه بالای ویلا بازی میکردن و اصلا با من کاری نداشتن منم چنان استفاده ای کردم که تو این 3 سال تلافی تمام روزهایی که جایی بودیم و رایان به من میچسبید و اجازه نمیداد من شادی کنم رو کردم.

فرداش به ویلایی که خودمون از قبل با همکار رضا گرفته بودیم رفتیم که اونها هم دخترشون پرمیس با رایان حسابی دوست بود و سرگرم بازی با هم.

باز یه شبش خونه عمو رضا رفتیم بزن برقص داشتیم. کنار دریا رفتیم شن بازی ,باغ وحش بابلسر, خرید از مرکز خریدهای معروف و .....

تا روز 10 آخر شب برگشتیم خونه . وقت رفتن فوق العاده جاده خلوت بود و راحت رفتیم برگشتن ولی بارون بود کمی ترافیک بازم خوب بود و راحت برگشتیم.

بقیه تعطیلات هم استراحت کردیم روز 13 به در هم یه دور کوچیکی بیرون زدیم ولی هنوز خسته مسافرتمون بودیم .

آخرین روز تعطیلات هم منزل یکی از دوستان بودیم فوتبال دستی بازی کردیم به فکر خریدن فوتبال دستی هستیم .

تعطیلات طولانی ما تموم شد به خیر و خوشی خدا رو شکر .

شاهزاده کوچولوی ما همه لحظات ما رو شیرین کرده با حرفهای قلمبه سلنبه اش حال ما رو خوب هست خوب تر میکنه.

 

نوشته شده در شنبه 16 فروردين 1393برچسب:,ساعت 11:27 توسط مامان و بابای رایان|


آخر تابستون تصمیم داشتم رایان رو از پوشک بگیرم .

یه بار امتحانی خونه مامانم 3 بار بردم توالت و اصرار کردم, خیلی سخت نبود ولی راحت هم نبود . دفعه سوم خسته شدم واقعااااااا و گفتم ولش کن بابا تا بخواد مدرسه بره که یاد میگیره خنده

ماه مهر که شروع شد دیدم رایان خیلی خودش رو نگه میداره ( گاهی رایان رو بدون پوشک میگذاشتم راحت باشه ولی از ترسم باز زود پوشکش میکردم ) هر کسی که رایان رو میدید میگفت که کاملا آمادگی داره چرا از پوشک نمیگیریش ؟

تصمیم رو گرفتم و شرایط رو مهیا کردم . اولین کاری که از خیلی وقت پیش کرده بودم این بود که لگن براش گرفتم . یه چند روز کنجکاو بود و باهاش بازی میکرد تا بردمش تو دستشویی تا بدونه جاش اونجاست . هر بار که دستشویی بودم رایان هم میشست روی لگنش.

این شروع خوبی بود که گاهی الکی میگفت منم جیش کردم .

بعد کلی براش کتاب گرفتخ بودم که برای تشویق کردنش هدیه بدهم که انقدر خودم یکی یکی آوردم ببینم چیه یه روز همه رو آوردم با رایان صفحاتش رو ورق زدیم . یکی از کتابها آموزش توالت رفتن بود.

خرسی بشین تو لگن .

براش خوندم خیلی خوشش اومد تا دیدم استقبال کرد روزی چند بار براش خوندم فرداش از خواب که بیدار شد پوشکش رو در آوردم تا حس کردم میتونه بره دستشویی داستان خرسی رو گفتم همین شد که رایان راحت میره دستشویی و خیلی تمیز فقط توی لگنش جیش میکنه .خودش هم خالی میکنه و میشوره .

فکر میکردم قراره خونمون خیلی خیلی بو دار بشه . ولی تا به حال 1 بار اونم روی سرامیک کثیف شد . اونم خودم مقصر بودم که سرم گرم شد و به موقع  نبردمش .

شبها ولی پوشکش میکنم چون دوست ندارم از خواب بیدارش کنم .

خلاصه که حتی راحت تر از شیرگرفتن بود.

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 30 آبان 1392برچسب:,ساعت 1:14 توسط مامان و بابای رایان|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 28 صفحه بعد



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت