شاهزاده کوچولوی ما رایان

خاطرات ما با رایان


سلامممممممممممم

قرار گذاشتم با خودم هر وقت مطلبی دوست داشتم بیام بنویسم حالا هم اومدم لبخند

یه قرار با دوستای نینی سایتی گذاشتیم در باغ ایرانی در ده ونک .

هیچکی نیومد و فقط ما بودیم و سمانه و محمدرهام

رایان و محمد رهام بیشتر از 1 ماهه که توکلاس خلاقیت با هم دوستن و روز به روز روابطشون داره بهتر میشه .

سوم مهر بود که رفتیم هوا کاملا خنک بود تازه اولش ترسیدیم بچه ها سردشون بشه ولی خوب بود سرد نشد .

پارک کوچولو ولی در عین حال واقعا زیبا , کل پارک رو قدم زدیم , یه جا که بهش سکوی فرش انداز میگفتن هم رفتیم , فرش نداشتیم ولی غذا داشتیم ههههههه ناهارمون رو خوردیم که دیدیم بوته گوجه اون نزدیکی هست .

سمانه دوستم رایان و محمد رهام رو برد که گوجه های کال رو نشونش بده هم دیدن هم آب بهشون دادن و با چه لذتی این کار و کردن .

زمین بازی هم داشت که محمدرهام عشق سرسره رفت کلی بازی کرد و رایان هم عشق توپ فقط فوتبال و شوت ,

چند تا پسر داشتن با هم بازی میکردن که رایان اصرار کرد که با منم بازی کنن اونها هم از شانس ما اعصاب داشتن و مهربون بودن اجازه دادن رایان فکر کنه دارن باهاش فوتبال بازی میکنن . از شوتهای محکم رایان هم تعریف کردن .

اینم یه عکس هنری که سمانه زحمتش رو کشیده , اون توپ که تو هواست رایان شوت زده .

 درختهای میوه هم زیاد بود  انجیر و خرمالو و گردو رو دیدیم . یه باد تندی وزید و یه گردو خورد تو سر من خنده اونو شکستیم و خوردیم دیدیم بچه ها دارن میخورن تا چشممون یاری کرد گردو یافتیم و خوردیم .

محمد رهام و رایان اولش خیلی با هم خوب بودن آخراش رایان میخواست مثه اولش دست محمد رهام رو بگیره و راه بره ولی انگار محمد رهام خسته بود و دوست نداشت رایان هم گریه که چرا دست منو نمیگیره .

بابا رضا اومد دنبالمون و از دیدن باغ لذت برد .روز خوب و قشنگی بود .

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 10 مهر 1392برچسب:,ساعت 1:23 توسط مامان و بابای رایان|


این اولین باره فکر کنم سی امین روز از ماهی که قرار بوده بنویسم رو مینویسم آدم میتونه تغییر کنه خنده

اول اینکه شیرینترین مناسبت زندگی ما اول شهریور سالگرد عقد من و رضا بود .برنامه ریزی کرده بودیم که همکار رضا ما رو برای شب 1 دعوت کرد و ما هم پذیرفتیم من پیشنهاد کردم بدون رایان بریم ولی رضا قبول نکرد.

رفتیم و رایان نگذاشت یه بازی درست حسابی بکنیم . فوتبال دستی بازی میکردیم میومد شکایت که هیچکی نباید بازی کنه , سعی کردیم سرگرمش کنیم ولی تا صدای هیجان رو میشنید بدو بدو میومد بساط بازی رو بهم میزد .

یه بار که اومد گفت بازی نکنین شما بلد نیستین و چوچولو هستین .

بازی کینکت رو هم از نزدیک منزل دوستمون دیدیم و بسیار جالب اومد از نظرمون و سعی داریم زودتر تهیه اش کنیم که اوقات خوبی رو با هم بگذرونیم .

خلاصه که به ساز آقا رایان رقصیدیم و ساعت 2 شب اومدیم خونه. روز بعد تصمیمون این بود که بریم باغ وحش ( من و رضا عاشق حیوانات هستیم و از دیدنشون لذت میبریم ) ولی خیلی شلوغ بود و رفتیم کنار دریاچه و بعدش هم رفتیم شهربازی ارم .

وقتی رایان 1 سالش بود برده بودیمش که چند تا بازی کم هیجان و مخصوص خودش رو سوار کردیم اون موقع خیلی کوچولو بود و فقط نگا میکرد ولی دفعه های بعد میترسید و اصلا راضی سوار بشه , تو شهربازی هم فقط تماشا میکرد و خوراکی میخورد.تا اینکه گفت میخواد سوار رالی بچگونه بشه ما هم خوشحااااااااال سوارش کردیم فکر کردم ممکنه وسط راه گریه کنه و بگه میترسم با مسئولش صحبت کردیم که امکانش هست اگه ترسید نگهش دارین که ایشون هم قبول کردن .

اما رایان انقددددددر خوشش اومد که 9 بار سوار شد  1 بار که پیاده اش کردیم تا بریم انقدر گریه کرد که بازم بازم برگشتیم دیگه داشت صفش شلوغ میشد که راضیش کردیم که بریم .

بعدش هم رفتیم شام خوردیم . هدیه من هم یه ست صندوقچه 3 تایی بود که خیلی دوستش دارم .

3 شهریور دوستای نینی سایتی خونه ما دعوت شدن همه هم اومدن و خیلی خیلی خوش گذشت. بچه ها تو حیاط آب بازی کردن , عصرونه نون و پنیر و خیار و گوجه خوردیم که خیلی مزه داد .بعدش هم رایان رو ساعت 6 فرستادم پیش بابا رضا تا بتونیم یه کمی آهنگ بزاریم آخه رایان اصلا نمیگذاشت و یمگفت هیس مردمااا خوابن زبان درازی

رضا هم رایان رو برده بود یه چمن فوتبال برای اولین بار که رایان میخوره به جدول کنار زمین و صورتش زخمی میشه انقدر هم ناراحت میشه رضا که خیلی زود میاد جلوی در با رایان تا زودتر ناراحتیش رو با من تقسیم کنه .

بچه ان دیگه هزار بار ممکنه بخورن زمین و صورت و دست و پاشون زخمی بشه . بعد 1 هفته خوب خوب شد .

فقط وقتی خودش حسش رو داره اجازه میده موسیقی گوش کنیم . نمیزاره من ساز دهنی بزنم میگه بسه دیگه زدی دختر خوبی باش .حالا بده من بزنم یه چند تا فوت میکنه و میزاره روی میز .

گاهی هم نمیزاره رضا ارگ بزنه هی میگه بابا نزن بسه . ما هم مجبوریم گوش کنیم .

خودش عاشق آهنگ آی بری باخ و اخ داخ داراخ و سکوت قلب و گل پریا جونه آرام

بازی با پو رو هم دوست داره تنها دلیلش هم اینه که میتونه توپهای مختلف رو ببینه و انتخاب کنه و بازی کنه , وقتی میخوایم لباس پو رو عوض کنیم میگه لباس فوتبال نداره مسی , رونالدو ؟

اینم مسی خوش تیپ مااا

اینم رونالدوی عشق بستنی ما.

یعنی نشده یه روزمون شب بشه و رایان لباس فوتبال تنش نکنه وقتی هم میخواد فوتبال بازی کنه حتما کفشش رو هم میپوشه .

رفتارهای رایان داره یه تغییراتی داشته اول اینکه خیلی حساس شده و با کوچکترین حرفی که بر خلاف نظر یا میلش باشه ناراحت میشه گاهی جیغ میزنه و گریه میکنه .البته بستگی داره چه جوری بهش گفته بشه .

از تلفن حرف زدن به شدت بدش اومده و تنها چیزی که نمیتونه تحمل کنه اینه که من بخوام با تلفن صحبت کنم انقدر غر میزنه و گریه که مجبورم سریغ قطع کنم , با هیچکی هم تلفنی صحبت نمیکنه گاهی اونم فقط گاهی با بابا رضا در حد چند کلمه .

این اواخر بهتر شده آخه چند بار بهش توضیح دادم که بزار صحبت مامان تموم بشه بعد من گوش میکنم .

دیگه اینکه احساس مدیریت داره کلاس خلاقیت که میریم با بچه ها صحبت میکنه که این کار رو نکنین و این کار رو بکنین تازه براشون دلیل هم میاره .

به محمد رهام میگفت تو نیا بالا خطرناکه میوفتی هااا بعد که اونم گوش نداد دعواشون شد خنده این آقا محمد رهام ماهه ماه یعنی انقد راین بچه مودب و مهربونه خدا میدونه . خدا برای دوست گلم و همسرش ببخشه .

اینم محمد رهام و رایان عکسهای بهتر دست خاله سمانه است .

 

داشتن یه بازی میکردن که یه تیکه از چوب ها که همه جمع کرده بودن دست یه دختر کوچولوی کلاس مونده بود با زور داشت ازش میگرفت که مگه خاله ناهید نگفته جمعش کنیم .

خیلی هم بامزه دعوا میکنه دست اشاره رو میگیره جلوی صورتش و یکمی حرف میزنه اخرهای حرفش رو نمیدونه دیگه چی بگه تته پته میکنه و اخرش میگه اااا دعوات میکنم هااا .

دیگه اینکه عاشق خاله ناهید ماست و تا کاردستی درست میکنه میره نشون میده که تشویق بشه .

یه بار رفتیم خانه بازی بوستان اصلا قبول نکرد بره تو بازی کنه و ما بیرون روی صندلی نشستیم و سفارش سیب زمینی دادیم و برگشتیم .

24 شهریور هم رفتیم شهربازی یاس هفت تیر . من مدتها بود اون سمت نرفته بودم تازه یادم اومده بود یه همچین جایی هم هست هههه .

 

شهربازیش توی یه فروشگاه بود که بازی های خوبی داشت و به سر و صدای زیادی مثه سرزمین عجایب نداشت کلی بازی کردیم و خوش گذشت اول با توپ بسکتبال بازی شروع کردیم و همه بازیها رو انجام دادیم رایان هم خیلی خیلی خوب بود و من و اذیت نکرد برای همین هم به من هم به خودش خیلی خوش گذشت .

بابا رضا هم اومد دنبالمون و برای رایان اسباب بازی خریدیم و قدم زدیم و بستنی خوردیم و اومدیم خونه روز خیلی خیلی شیرینی بود برام.

تولد پرمیس هم دعوت شدیم خیلی خوش گذشت بهمون فقط وقتی چراغها رو خاموش کردن و رقص نور گذاشتن رایان ترسید و گریه کرد آخه از تاریکی میترسه. اصلا هم اجازه نداد ما برقصیم تا اینکه با پرمیس رفتن تو اتاق که توپ بازی کنن ما هم سریع از زمان استفاده میکردیم البته تند تند میومد ما رو چک میکرد

اینم عکس رایان و پرمیس که خیلی خوب نشده .

 اینم یه اثر هنری از شاهزاده کوچولوی ما . دیگه خط خطی نمیکنه نقاشی میکشه به شیوه خودش میاد داستانش رو هم تعریف میکنه .

 

نوشته شده در شنبه 30 شهريور 1392برچسب:,ساعت 22:9 توسط مامان و بابای رایان|

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 28 صفحه بعد



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت